آتشِ تاریک

192 47 10
                                    

Act I
"2001 میلادی، یتیم‌خانه‌ی تَی‌هونگ، حومه پکن"

اون روز از یه صبح عادی مثل بقیه روزها شروع شد. شیائوجان دوازده ساله مشغول شستن لباس‌های کثیف بچه‌های دیگه با رخت‌شورِ توی حیاط بود که بعد جمع کردنِ لباس‌های تمیز قبلی از روی بند و گذاشتنشون توی سبد، باید روی بند رخت پهن می‌کرد. تا اونجا مثل هر آخر هفته‌ی دیگه ای بود.

با این‌حال وقتی بوبوش رو تا ساعت نه صبح ندید، نگران شد. ییبوی هشت ساله، بدن خیلی ضعیف با اخلاق خیلی عجیبی داشت. اون با چشم‌های خاصش و نگاه وحشیش طوری به بچه‌های دیگه زل می‌زد که اوایل گریه‌شون می‌گرفت و فرار می‌کردن. ولی بعد، همین باعث شد از ییبو بدشون بیاد و اون رو کتک بزنن.

حالا سوال این بود که ییبو باهاشون کنار میومد یا از اذیت کردنشون دست برمی‌داشت که کتک نخوره؟ نه خیر، اتفاقاً از قصد پسربچه‌های بزرگتر رو اذیت می‌کرد و پای کتک خوردنش هم می‌ایستاد.

برای جان، از روز اول اومدنش، اون بچه‌ی بامزه و شکستنی‌ای بود. جان دوست داشت مراقبش باشه و نمی‌خواست بقیه اذیتش کنن. با این‌حال پسر کوچیکتر انگار فقط و فقط با جان خوب بود و تک تک بچه‌های دیگه رو اذیت می‌کرد. اون‌ها هم در جواب کتکش می‌زدن.

با این‌حال هردو طرف کم کم وضعشون بدتر شد. شوخی‌های ییبو از زیرپایی گرفتن رسید به ریختن بادوم زمینی توی غذای پسری که بهش آلرژی داشت و از اونور وضع کتک خوردنش هم از یه قرمزی روی گونه‌اش رسید به دست آتل بسته.

جان چندبار باهاش صحبت کرده بود، چندبار حتی دعواش کرد و یه بار فلفل قرمز گذاشت روی زبونش. ییبو از چیزای تند بدش میومد و فلفل باعث شد گریه‌اش بگیره. جان کل اون روز و روز بعد رو به عذرخواهی از پسر کوچیکتر گذروند که مورد قبول هم واقع نشد. از نظر جان، وانگ ییبو همین بود: مغرورترین و لجبازترین بچه‌ای که توی چین وجود داشت. ولی درعین حال، به جور عجیب و خاص خودش، دوست داشتنی بود.

جان لبخندهای ییبو و جوری که با هر توجه و تشویقی از سمتش ذوق می‌کرد، رو دوست داشت. ییبو مثل برادر کوچیکترش بود، بو‌ دی خانواده ای بود که جان نداشت.

بنابراین وقتی ساعت از نه و نیم هم گذشت و بوبو مثل همیشه برای شیطنت کردن دور و بر جان و زیاد کردن کارش پیداش نشد، جان درحالی که سبد بزرگ لباس‌های تمیز رو می‌آورد به این فکر کرد که بعد رسیدنش بی‌توجه به دعواهای آینده خانم چنگ سرپرست یتیم خونه می‌رفت تا دنبال بو‌ دی بگرده. اما وقتی نزدیک شد دیدن یه چیز باعث شد قلب کوچیک جان یه لحظه کند شه و بعد با سرعت بیشتری بزنه. از پرورشگاه دود بلند می‌شد.

Act II
"2001 میلادی، یتیم خانه‌ی تَی‌هونگ، حومه پکن"

ییبو با اون سه تا پسر دیگه توی دستشویی گیر کرده بود و اون‌ها جلوش رو گرفته بودن. ییبو نمی‌دونست این کارشون بخاطر عوض کردن شکر و نمک سر میز صبحانه‌‌ست یا اون‌ها از اینکه بو داخل کفششون رو چسب زده و با درآوردن پاشون جوراب‌هاشون قراره پاره شه، خبردار شده بودن.

暗火 (Dark Fire) Where stories live. Discover now