جلسه

173 56 22
                                    

Act I
"23:00 شب، عمارت رز سفید، حومه پکن"

روبه‌روی سالن تمرین سکوت بود. سکوتی که افراد حاضر، حتی نمی‌خواستن با نفس‌های صدا دارشون بهش خدشه وارد کنن. و اون، اونجا بود.

با قدم‌هایی که نه تنها محکم نبودن، بلکه خیلی هم آروم بودن از بین جمعیت رد شده بود و جلوشون ایستاده بود. رز سفید نیازی به سروصدا کردن برای جلب توجه بقیه نداشت. مثل سکوت مرگباری که با صدای جیرجیرک‌ها توی باغ شکسته می‌شد، حضور مردی که اندام درشتی نداشت و فقط یک کت و شلوار ساده پوشیده بود هم با دوتا جسدی که پشت سرش دار زده شده بودن عادی بودنش رو از دست می‌داد.

باد ملایم اواخر زمستون به نرمی جسدها رو تکون می‌داد و نور کمی که چراغ‌های توی باغ پخش می‌کردن، فضایی رو ساخته بود که شاید می‌شد بهش لقب ترسناک رو داد. افرادی که حضور داشتن، نه ترسو بودن، نه کم‌سن، نه مبادی آداب. با این‌حال، زخم‌های زننده‌ای که روی اون دوتا جسد قبل دار زدنشون ایجاد شده بود، یه ترس عمومی ایجاد کرده بود.

نه چون مرگ چیز عجیبی بود یا اولین بار بود که می‌دیدنش، اما برای خیلی‌ها توی اون جمع، این اولین باری بود که خشونت رز سفید، مردی که قرار بود محافظشون و محافظ خانواده‌شون بعد مرگ باشه رو می‌دیدن. اون هم درحالی که دو نفر از افراد خودش قربانی این مرگ تحقیرآمیز بودن.

ییبو یو رین رو توی ردیف اول دید و همونطوری که یه صندلی رو روی چمن می‌کشید یه نگاه کلی به جمعیت انداخت. بعد صندلی رو ثابت کرد و برعکس روش نشست.

خواست سیگارش رو دربیاره ولی با یادآوری این‌که فندکش پیشش نیست بیخیال شد و فقط اون آدم‌ها رو نگاه کرد. دیر یا زود این لحظه می‌رسید، این رو از لحظه‌ای که زنده بودن جان رو فهمیده بود می‌دونست. پس گلوش رو صاف کرد و شروع کرد.

-قبل از اینکه این باند رو شروع کنم، من یه آدم تنها بودم. یه قاتل که دنبال انتقام می‌گشت. من از شماها نخواستم عضو باندم شین. ما یه معامله کردیم. شما کمک می‌کنین که من انتقامم رو بگیرم، توی این راه تجارت هم می‌کنیم؛ من درمقابل بهتون سهمتون رو از تجارت میدم و امنیت.

ییبو یه اخم کمرنگ کرد و ادامه داد.
-انتقام، رز سفید، این باند... یه معامله بود. ما یه هدف داشتیم، هنوزم داریم. تجارت ما سر جاشه. من نمی‌خواستم یه خدا، یه اسطوره یا یه قهرمان کوفتی باشم براتون. شماها بودین که این رو توی من دیدین. من یه مرد منطقی بودم، چشمام باز بود، هنوز هم هست. چیزی عوض نشده.

همچنان سکوت بود و رز سفید به صحبت یه طرفه‌اش ادامه می‌داد.
-شماها فکر می‌کنین من حواسم به چیزی نیست، من اهمیتی نمیدم به چه کوفتی فکر می‌کنین اما وقتی دهنتون رو باز کردین و جرعت کردین حرفش رو سر میز من بزنین...

暗火 (Dark Fire) Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin