شرط

179 49 34
                                    

Act I
" 22:30 شب، عمارت رز سفید، حومه پکن"

ییبو همچنان با اون تصمیم مخالف بود. اما اگه جان ازش می‌خواست، پس انجامش می‌داد.

با افسر وارد اتاق خواب شدن، از شبی که هویت جان رو فهمید و از زیرزمین آوردش افسر رو کنار خودش نگه می‌داشت.
به مرد بزرگتر نگاه کرد، عصای توی دستش با اینکه ازش استفاده‌ی زیادی نمی‌کرد جذبه‌ی خاصی بهش داده بود.

-خب چی بهشون بگم گه گه؟
سوال رز سفید باعث شد ابروهای جان بالا بره. به هرحال اون هنوز هم نمی‌دونست چرا هروقت ییبو "گه گه" صداش می‌کنه لحنش بین محبت و تمسخره، ولی جواب داد.

+چیزایی که باید بدونن. می‌دونی اونا چی می‌بینن؟ یه نفر که اومده جاسوسی‌شون رو کنه و رئیس خیلی قدرتمند و بی رحم باند نه تنها اون رو نکشت، حتی مراقبشه! این اونا رو گیج کرده، شاید عصبانی کرده... برو و باهاشون صحبت کن. بذار بدونن رئیسشون همین‌جا‌ست. و بذار بهت اعتماد کنن؛
با حرفات، نه با زور کردن بهشون.

ییبو سرتاپای افسر رو نگاه کرد. وقتی جدی می‌شد جذاب نبود؟ رز سفید دلش می‌خواست بیشتر جان رو بشنوه. خیلی خیلی بیشتر، شاید برای همه‌ی عمرش؟
-من بلد نیستم حرف بزنم، تو باهاشون حرف بزن.

افسر خندید. اگه یک نفر بود که توی این دنیا بلد بود با چندتا کلمه به مردم قدرت بده یا درحد مرگ بترسونتشون، اون همین مرد جلوش بود.
-خیلی خوب بلدی. و نه. حضور من قبل حرفای تو فقط عصبی‌شون می‌کنه.

-تو اونی بودی که اومد جاسوسی نه؟ خودت هم برو باهاشون حرف بزن.
رز سفید داشت بی‌حوصله می‌شد. جان می‌دونست این یعنی احتمالأ خیلی زود لج می‌کنه و بعد دیگه نمی‌شه هیچکاریش کرد.

+بو...
-جان گه!
جان صورت مرد رو با دست‌هاش قاب گرفت و توی چشم‌هاش نگاه کرد.
+می‌دونم از پسش برمیای.

ییبو بعد مکث نه چندان کوتاهش یه نفس عمیق کشید و بالأخره از خیره شدن به چشم‌های جان دست کشید.
-باشه...

جان دستش رو برداشت و با لبخند دوباره فاصله گرفت. ییبو فکر کرد اون مرد واقعأ متوجه هیچی نیست.
-من انجامش میدم، ولی شرط داره.
+و اون چیه؟
افسر با کنجکاوی پرسید.

ییبو یه نخ از سیگارش رو درآورد و نیشخند زد ولی چیزی نگفت. دست جان ناخودآگاه توی جیبش رفت و فندک رو درآورد. با دست مخالفش یه حائل درست کرد تا سیگار رو روشن کنه.

رز سفید همونطور که به اخمِ از روی تمرکز مرد خیره بود از سیگارش کام گرفت و بعد آروم دود رو بیرون داد. می‌خواست بیشتر بهش خیره بشه، شاید چند ساعت بیشتر، شاید هم می‌خواست کارهای بیشتری از فقط خیره شدن انجام بده ولی با نگاه منتظر جان فهمید باید حرف بزنه.

暗火 (Dark Fire) Où les histoires vivent. Découvrez maintenant