کشمکش‌

156 53 47
                                    

Act I
"21:00 شب، عمارت رز سفید، حومه پکن"

افسر سوزش کف دستش بخاطر فشار دادن ناخن‌هاش توی گوشتش رو به خوبی حس می‌کرد. نفس گرفت و بعد کنار زدن رز سفید روی تخت نشست.
+تمومش کن! یا من انجام میدم یا میری پیش دکتر.

ییبو نیشخند کمرنگی زد. داشت خسته می‌شد، "داشت"؟ همین الان هم خسته بود. اون مرد، واقعاً ارزشش رو داشت؟ چرا همیشه خودش بود که کوتاه می‌اومد؟ و اگه یه بار کوتاه نمی‌اومد، چی میشد؟
رز سفید هم نیم خیز شد و توی چشم‌های افسر نگاه کرد.
- یا تو توی کارم دخالت نمی‌کنی و من کار خودم رو انجام میدم.
+نه!

ییبو چونه‌ی افسر رو گرفت و با دوتا انگشت سرش رو ثابت و روبه‌روی خودش نگه داشت.
-می‌خوای چیکار کنی؟
جان نفسش رو بیرون داد و کلافه گفت:
+بسه ییبو!
انگشت‌های رز سفید برداشته شدن ولی تمسخر توی صداش باقی موند.
-موافقم. بخواب و حرف الکی نزن.

ییبو طوری که زخمش درد بیشتری نگیره به پهلو چرخید. سرش رو بین موهای جان برد و آروم بو کرد. بوی محو شامپوی سه در یکش رو می‌دادن، وقتی مخالفتی از سمت افسر ندید دستش رو دور کمرش برد و با نوک انگشت‌هاش گودی کمر مرد رو لمس کرد.

افسر با اینکه هنوز اخمش روی پیشونیش بود چیزی نگفت و شاید همین باعث شد رز سفید یکم شجاع‌تر شه و تقریباً بغلش کنه. کاری که باعث شد جان خودش رو ازش فاصله بده و جدا بشه.
+اگه قراره نتونم مثل قبل بهت برسم، تو هم مثل قبل قرار نیست من رو بغل کنی.
افسر با لحن سردی گفت.

رز سفید پلک‌هاش رو که از شدت خستگی نمی‌تونست نگه داره باز کرد و درحالی که دستش رو ستون بدنش می‌کرد روی تخت نشست.
-پس بیدار می‌مونم.
جان ایستاد و بعد مرتب کردن لباسش کوتاه گفت:
+میل خودته.
و بعد خارج شد.

سر راهش دکتر رو سراغ مرد زخمی فرستاد و توی اتاقشون برگشت. از ییبو، از خودش، از همه چیز عصبانی بود و داشت به اندازه‌ی همه‌ی سلول‌هاش انرژی می‌گرفت که چیزی رو خورد نکنه.

وقتی رز سفید توی اتاق برگشت نیم ساعتی گذشته بود و جان درحالی که ساعدش روی چشم‌هاش بود سعی می‌کرد خودش رو آروم کنه. متوجه اومدن رییس رز سفید شد اما ترجیح داد بهش توجهی نکنه.

ییبو درحالی که یه شیشه‌ی الکل دستش بود و ازش می‌نوشید سمت صندلی رفت و کتی که از دکتر گرفته بود رو روش انداخت. نیمه مست یا در بدترین شرایطش اون هیچوقت، مطلقاً هیچوقت، نمی‌تونست بدون کتی که زخم‌هاش رو می‌پوشونه جایی بره. مخصوصاً زخم پشت گردنش رو از همه پنهان می‌کرد.
ولی البته که جان استثناء بود، البته که افسر عزیز و بی‌رحمش استثناء بود.

کنج اتاق نشست و درحالی که سرش رو به دیوار سرد تکیه داده بود بیشتر و بیشتر از بطری شیشه‌ای نوشید. می‌دونست که فردا سردرد این بی‌قید مست کردنش روی سردرد دیشب و سردرد نخوابیدنش می‌رفت و باعث می‌شد بخواد خودش رو از یه برج پرت کنه پایین ولی صادقانه الان هم اهمیت چندانی نمی‌داد.

جان صبر کرد تا توی تخت بیاد، ده دقیقه‌ای صبر کرد، اما اون نیومد. یهو همه‌ی عصبانیتش فروکش کرد، فقط حس مراقبت داشت، حس مراقبت شدیدی که داشت از داخل می‌سوزوندتش، می‌خواست از رز سفیدش مراقبت کنه، این رو با همه‌ی وجود می‌خواست. پایین رفت و کنار مرد گوشه‌ی اتاق زانو زد. با لحن آرومی پرسید:
+میای بخوابیم؟

سر ییبو که بالا اومد، از چشم‌هاش که دو دو می‌زدن فهمید مرد مقابلش تا حد زیادی مسته.
-تو رفتی، دیگه نمی‌خوام.
جان یکم گردنش رو کج کرد و موهای رز سفید رو از پیشونیش کنار زد.
+اینجا برای خواب بهتره.

ییبو خندید، بطری نیمه خالی رو توی دستش چرخوند و بعد گذاشت الکل کنترلش رو به دست بگیره.
-می‌خوام ...
ولی با اولین کلمه سکسکه‌اش باعث شد بخنده. جان فقط نگاهش کرد تا دوباره شروع کنه.
-می‌خوام مثل سگ مست کنم و بعد...
یه سکسکه‌ی دیگه، بطری رو با عصبانیتی که به خنده‌های کوتاه و بریده‌اش نمی‌اومد روی سنگ سرد کف زمین کوبید و سرش رو بالا آورد.
-می‌دونی بعد چی جان‌جان؟
افسر آب گلوش رو قورت داد و زمزمه کرد:
+چی؟

این‌بار ییبو با چشم‌هایی که توشون برق اشک هم دیده می‌شد، دقیقاً با همون تن صدای افسر زمزمه کرد:
- بعد با همه می‌خوابم.
جان از اینکه اون قصدی برای آسیب زدن به خودش نداشت نفس راحتی کشید ولی بعد از تحلیل جمله‌اش اخم کرد و پرسید:
+و چرا؟

رز سفید دوباره خندید، این بار کشدارتر، سرش رو به دیوار تکیه داد و به گچ‌بری سقف اتاق خیره شد.
-چون دلم می‌خواد... چون.. من احمقم که... فکر کردم که تو... خواستم که خودم...
مستی باعث می‌شد حتی نتونه یه جمله‌ رو هم درست بگه، فقط کلمات کشداری که توی هم گم می‌شدن و ظاهراً این حتی خودش رو هم عصبانی کرد چون رز سفید اخم‌هاش رو توی هم کشید و گفت:
-چون من احمقم آ شان ولی نمی‌خوام باشم... دیگه نمی‌خوام.
صداش انقدر تحلیل رفت که کلمه‌ی آخر بیشتر از یه زمزمه نبود.

دست جان ناخودآگاه بین موهاش رفت و دوباره اون‌ها رو مرتب کرد.
+تو احمق نیستی ییبو، بعدأ دلیل رفتارهام رو می‌فهمی.
ولی مرد دیگه سرش رو عقب کشید و باعث شد انگشت‌های جان بی‌حرکت بمونن.
-نمی‌خوام دلیل رفتارهات رو بفهمم...
لحن ییبو چیزی بین عصبانیت و خواب‌آلودگی بود، جان نمی‌تونست به اینکه این اون رو بامزه کرده فکر نکنه، هرچند که چیزهای مهمتری برای نگرانی داشت.

رز سفید ادامه داد:
-یه پارتنر می‌گیرم... و می‌بوسمش، باهاش می‌خوابم، میرم قرار... میرم... میرم...
جملاتش هنوز تیکه تیکه و کشدار بودن تا اینکه سر کلمه‌ی آخر خوابش برد.
افسر با لبخند غمگینی نگاهش کرد، کلماتش دردناک بودن، ولی این برای جفتشون بهتر بود. مثل همیشه، اونی که بزرگتر بود باید تصمیم درست رو می‌گرفت.

به بطری‌ای که الکل کمی توش مونده بود و مردی که خوابیده  بود نگاه کرد، به زخم‌هایی که پانسمان شده بودن و اون‌هایی که فقط ردی ازشون مونده بود و مال قبل بودن...
روی پیشونی رز سفید رو بوسید و زمزمه کرد:
+درسته بو، تو باید کارهایی که گفتی رو بکنی، باید زندگی کنی، این حق توئه.

توی تاریکی شب، افسر و رز سفیدش، مدت زیادی رو درحالی که پیشونی‌هاشون بهم چسبیده بودن و یکیشون با ریتم منظمی نفس می‌کشید، کنار هم گذروندن.

___________________

Sometimes it's just better to let go;

暗火 (Dark Fire) Where stories live. Discover now