Act I
"18:00 عصر، عمارت رز سفید، حومهی پکن"جان حول و حوش ساعت نه بیدار شد که البته ییبو خواب بود. با اون همه فعالیت فیزیکی، فشار روحی و نوشیدن بیحساب و کتابش، این طبیعی بود.
اما الان هوا تاریک شده بود پس افسر با سینی غذا و آب بالا رفت تا اگه بیدار نشده صداش کنه. وقتی وارد اتاق شد ییبو با موهای بهم ریخته روی تخت نشسته بود و همونطوری که پنجره رو نگاه میکرد، خمیازه کشید.
جان درحالی که نمیتونست لبخندش رو کنترل کنه سینی غذا رو یه گوشه گذاشت. صدای آروم برخورد فلز توجه رز سفید رو جلب کرد و اون با چشمهای نیمهباز، صورت پف کرده بخاطر خواب و موهاش که شبیه لونه پرنده بودن به افسر نگاه کرد.
جان نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و حسی به اون صحنه نداشته باشه، فقط میخواست رز سفید رو برداره و باهم برن یهجای دور و امن. جایی که دست هیچکس بهشون نمیرسه، جایی که افکار جان به ارتشی بودنش خیانت نمیکنن...
ولی بهجای هرچیزی که توی سرش بود فقط لبخند زد و گفت:
+سلام خوابالو!"خوابالو"ی مذکور با دیدن ظرف غذا به طور کل جان و جواب سلامش رو فراموش کرد و فقط گفت:
-گشنمه.
اون همیشه انقدر شیرین بوده؟ داری باهام چیکار میکنی وانگ ییبو؟
جان براش سینی رو برد و در سکوت به مرد...نه نه، به "پسری" که غذا میخورد نگاه کرد. ییبو اونجا هیچ شباهتی به یه مرد سی ساله، به یه رئیس مافیا یا یه قاتل خونریز نداشت، بیشتر شبیه یه همستر بود که لپهاش رو پر و خالی میکرد.جان وقتی بچه بود، دوتا همستر، یه لاکپشت و یه جوجه داشت. اسم همهشون هم ییبو بود، جوجه آخرین حیوونی بود که بعد تصمیم گرفت از پس نگهداریشون بر نمیاد. اون ییبوی چهارم بود.
افسر امروز خیلی فکر کرده بود. هنوز خبری از پایگاه بهش نداده بودن و خودش هم نمیدونست حتی اگه خبری میدادن توانایی انجام کاری رو داشت یا نه. این فکرها، علاوه بر فکرهایی که راجع به ییبو داشت و همینطور فکرهایی که راجع به خنجر سرخ، ییشینگ و بقیهی این بازی داشت مثل موریانه از اعصاب ضعیفش تغذیه میکردن.
ییبو بعد تموم کردن غذاش از افسر تشکر کرد. جان لبخند کمرنگی زد.
+نوش جان، قرص و آب هم هست.
-آب خوردم، قرص نمیخوام.
جان میدونست بعد مستی دیشبش الان سردردش باید خیلی شدید باشه ولی بحث نکرد.بعد رفتن رز سفید به دستشویی تخت رو مرتب کرد و سینی رو پایین برد. با اینکه وظیفهی اون نبود و خدمتکارها وجود داشتن، یهچیزی توی مراقبت کردن از ییبو بود که دلش رو گرم میکرد.
یهچیزی توی نگاهش بود که گونههاش رو گرم میکرد.
توی حرفهاش بود که ضربان قلبش رو بالا میبرد.
چیزی که جان میدونست اونجاست اما هرچقدر سعی میکرد بهش فکر نکنه، بیشتر بهش فکر میکرد.
YOU ARE READING
暗火 (Dark Fire)
Fanfictionژانر: پلیسی، جنایی، مافیایی، معمایی و انگست کاپل اصلی: ییجان (yizhan)/bjyx ساید کاپل(ها): ؟؟ وضعیت: کامل شده نویسندهها: Ajivid و Vitia (هپی اند.) خلاصه: سرگرد شیائوجان به عنوان یکی از بهترین مأمور مخفیهای دولت به مأموریتی برای نابود کردن یکی از...