Act I
"04:30 صبح، عمارت رز سفید، حومه پکن"پس چرا وقتی داشتم پرپر میشدم نبودی آ شان؟
سوال رز سفید، سوال ییبوی خودش، توی هوا بدون جواب معلق موند.
جان نگاهش رو از اون مرد گرفت. حس آخرین سرباز جبهه جنگ رو داشت. چطور میتونست بهش نگاه کنه با کاری که کرده بود؟ چطور میتونست نگاهش رو ازش بگیره وقتی بیست و دو سال منتظر دیدن صورتش بوده؟
چطور میتونست ببخشتش وقتی میدونست چه جنایتی کرده... حتی نگاه کردن به عکسهای اون محل هم که به گوشی لعنتیش رسیده بود وحشتناک بود، چطور میتونست خونِ شریفترین آدمهای جامعه رو، روی دستهای مرد نادیده بگیره؟
چطور میتونست نبخشتش؟ چطور ممکن بود ییبوش کنارش نفس بکشه و اون نخواد هرلحظه نگاهش کنه؟ نخواد محکم توی بغلش بگیرتش و موهاش رو نوازش کنه؟ چطور میتونست زخم پشت گردنش رو نبوسه... نفس هاش رو موقع خواب نشمره؟
جان آخرین سرباز جبهه جنگ بود و هردوطرف، خانوادهاش بودن.
نفسش رو بیرون داد و با کمک دیوار ایستاد. زانوهاش درد روانی کنندهای رو به مغزش میفرستادن. وقتی در رو باز نکردن مدام زانوهاش رو به در کوبیده بود، اول اونی که سالم بود و بعد وقتی که درد زانوی سالمش زیاد شد، زانوی آسیب دیدش تاوان پس داد. این همه درد باید حواسش رو پرت میکرد اما فقط باعث شد به این فکر کنه که درد اون افسرها موقع مرگشون چقدر بوده...
دستش رو محکم روی چشمش کشید، حس میکرد الان که آدرنالین خونش فروکش کرده هرلحظه ممکنه از حال بره ولی دیوار رو نگه داشت و همونطور که با درد وحشتناک زانوهاش لنگ میزد سمت در زیرزمین رفت که دیگه قفل نبود.
ییبو ایستاد و به افسر نگاه کرد.
-داری میری...
جملهاش رو مثل سوالی پرسید که دیگه برای دونستن جوابش دیر شده.+دارم میرم...
جان زمزمه کرد انگار برای سوال نپرسیدهی ییبو، جواب ناگفتهای داشت.-باز تنهام میذاری؟
ییبو روی لبهی یه قاتل روانی و یه پسربچهی گمشده راه میرفت. مثل یه بندباز نه چندان ماهر که بهش یکی از سختترین اجراهارو داده باشن. انگار پرت شدنش از روی طناب و افتادنش توی درهی پر از چاقوهای تیز به کلمات بعدی شیائوجان بستگی داشت.جان حس میکرد یه چاقو توی قلبشه، یکی مثل اونی که ییبو باهاش بازی میکرد از روی عادت، و با هر نفسی که میکشه این چاقو بیشتر فرو میره.
+تنهات نمیذارم. میخوام برم خونمون ببینم...سرش رو آورد بالا و همونطوری که هرچندثانیه یک بار، یه قطره اشک از چشمش میچکید لبخند زد طوری که انگار همون چاقوی نامرعی لبهاش رو شکافته باشه.
+میخوام برم خونمون ببینم بابام رو کشتی یا نه...
YOU ARE READING
暗火 (Dark Fire)
Fanfictionژانر: پلیسی، جنایی، مافیایی، معمایی و انگست کاپل اصلی: ییجان (yizhan)/bjyx ساید کاپل(ها): ؟؟ وضعیت: کامل شده نویسندهها: Ajivid و Vitia (هپی اند.) خلاصه: سرگرد شیائوجان به عنوان یکی از بهترین مأمور مخفیهای دولت به مأموریتی برای نابود کردن یکی از...