گیر افتاده

162 43 30
                                    

Act I
"20:00 شب، خیابان‌های پکن"

ترافیک پکن شوخی بردار نبود، جان باید بهتر از این‌ها می‌دونست...
صف طولانی ماشین‌های پشت سر و جلوشون، توی چندین لاین و دریایی از نورهای قرمز چشمک زن، صداهای بوق و آهنگ‌هایی که از ضبط‌های کناری پخش می‌شد داشت مغزش رو توی جمجمه ذوب می‌کرد.

بعد تماسش ییبو بدون معطل کردن سوییچ رو برداشت و راه افتادن.
- نجاتش میدیم جان. نگران نباش، ما هرجوری شده نجاتش میدیم...
+ برو سمت خونه.
ییبو سرش رو تکون داده بود و راه افتاده بودن، اما قبل از اینکه حتی اتوبان‌شون رو به یه خیابون کوچیکتر تغییر بدن، توی این ترافیک جهنمی گیر کرده بودن.

چراغ‌های قرمز راهنمایی، چراغ‌های قرمز ماشین‌ها، جان از این رنگ قرمز متنفر بود. از هرچیزی که اون رو از پدر و مادرش دور نگه می‌داشت، با تمام وجود متنفر بود. دستش رو مشت و باز می‌کرد و خشابش رو چک می‌کرد. پیش خودش فکر می‌کرد کاش آژیر مخصوص پلیس یا ارتش رو همراه داشت، اما بعید بود بتونه راهی برای خودشون پیدا کنه... از نظر فیزیکی تکون خوردن هیچکدوم از ماشین‌ها ممکن نبود. بالأخره اسلحه‌اش رو توی داشبرد ماشین گذاشت و با کلافگی به صندلی تکیه داد.

اینطوری نمی‌رسیم...
ییبو برای یک ثانیه فکر کرد و همونطور که سعی می‌کرد از اتوبان خارج شه سمت افسر برگشت.
- ما باید...
همون لحظه گوشی جان شروع به زنگ خوردن کرد. ییبو بهش نگاه کرد، افراد زیادی نبودن که اون شماره رو داشته باشن... دیگه نمی‌تونست به چیزی خوش بین باشه.

+ هرکاری که فکر می‌کنی درسته بکن.
مرد بزرگتر چندثانیه قبل اینکه جواب بده گفت. ییبو درحالی که سعی می‌کرد با بوق زدن راهش رو از بین ماشین‌های دیگه باز کنه سرش رو تکون داد.

ل. حالت چطوره افسر شیائو؟
با صدایی که توی گوشش پیچید، همه‌ی بدنش منقبض‌تر از قبل شد. درحالی که ناخن‌هاش رو توی کف دستش فشار می‌داد سعی کرد صداش تا حد ممکن بی‌اهمیت به گوش برسه.
+ کارت رو بگو.
لیلی چن خنده‌ی کوتاهی کرد. جان اون صدا رو تیکه تیکه شنید و همزمان متوجه بارونی که تازه شروع شده بود شد.

ل. یکی هست که دلش برات تنگ شده‌. می‌خوای باهاش حرف بزنی؟
ییبو تازه از اتوبان خارج شده بود و توی جاده‌ی خاکی می‌روند. تایرهای ماشین صدای بدی می‌دادن که مکمل صدای قطرات بارون روی شیشه بودن. هرکدوم درست مثل یه دارکوب روی اعصاب رز سفید تأثیر می‌ذاشتن.

با تموم نشدن مکالمه جان، سرش رو برگردوند تا بفهمه دوست پسرش داره با کی حرف می‌زنه و از جمله‌ی بعدی تقریباً جوابش رو گرفت.
+ دستم بهت برسه‌، زنده‌ات نمی‌ذارم!

ل. ولی دستت بهم نمی‌رسه! این فقط عواقب کار خودته افسر... فکر کردی من اجازه میدم دوتا بچه یتیم کارهام رو بعد اینهمه سال خراب کنن؟ بعد همه‌‌ی چیزهایی که از دست دادم؟
لیلی همونطور که آروم زمزمه می‌کرد ناخن‌هاش رو نگاه کرد و سمت مردی که به صندلی محکم بسته شده بود رفت.

暗火 (Dark Fire) Where stories live. Discover now