صندلی داغ

163 52 24
                                    

Act I
"02:00 صبح، عمارت رز سفید، حومه‌ی پکن"

نه ییبو، تو تنها جایی نمیری!
بعد این حرف اخم افسر بیشتر شد. ییبو سمتش رفت و سرش رو بالا آورد. اخم‌هاش رو با انگشتم باز کرد و زمزمه کرد:
- جان گه... اخم می‌کنی سنت بیشتر می‌زنه!
با بدجنسی تمام گفت و بعد افسر رو بلند کرد. دهنش رو با دستمال تمیز کرد.
+ نکن!

- گشنته؟
ییبو حق به جانب پرسید و افسر کوتاه گفت:
+ نه.
- پس چرا نکنم؟ خوشت نمیاد دستم بهت بخوره آقای شیائو؟
جان چشم‌هاش رو چرخوند و زیرلب کلمه‌ای شبیه "مسخره" رو زمزمه کرد.

- چی؟
ییبو با نگاهی که روی افسر ثابت بود پرسید. جان با گیجی تکرار کرد:
+چی؟
این‌بار رز سفید سرش رو نزدیک کرد و نزدیک صورت افسر زمزمه کرد:
- من مسخره‌ام؟
+نه؟
جان آب گلوش رو قورت داد و گفت اما نگاه‌ ییبو خیلی وقت بود تا لب‌هاش سر خورده بود.
- ولی همین الان گفتیش!

جان یکم عقب کشید و مردد گفت:
+یه وقت‌هایی؟
- که اینطور...
ییبو زمزمه کرد. رد مارک روی گردن افسر هنوز مونده بود، خیلی کمرنگ، اما اونجا بود. مقابل نگاه جان سرش رو خم کرد و روی مارک رو بوسید.

اوه البته! فکر کنم یه سرگرمی جدید پیدا کرده!
سعی کرد مرد رو از خودش برونه.
+ییبو... هی! درد می‌گیره!
ییبو بجای اینکه اهمیتی بده مک آرومی بهش زد که صدای افسر رو درآورد. رز سفید کنارش رو هم بوسید، انگار از الان پیش طرحی برای مارک بعدیش ارائه کرده باشه و بعد فاصله‌ی کمی از افسر گرفت.

+ خب... بخوابیم دیگه.
جان گفت و سمت تخت رفت. ییبو حق به جانب پرسید:
- با کت و شلوار بخوابم؟
بعد نیشخندی زد و یه صندلی برداشت. برعکس روش نشست و به افسر با شیطنت خیره شد.
+ خب تو لباس‌هات رو عوض کن، من می‌خوابم.
جان واقعاً نمی‌فهمید بعد روزی داشتن ییبو چطور هنوز انرژی بیدار بودن داشت! حتی الان شبیه یه توله شیر بازیگوش شده بود.

سیمبا با همون لحن قبلی گفت:
-نمی‌تونم.
جان کلافه نیم‌خیز شد و پرسید:
+چرا؟
- بلد نیستم جان گه. کمکم کن.
جان چشم‌هاش رو روی هم فشار داد و مرحله مرحله گفت:
+ اول لباست رو عوض کن، بعد بیا توی تخت آخرش هم چش‌هات رو ببند و بخواب.

-نمی‌تونم.
سیمبا اصرار کرد. بعد چاقوی جیبیش رو درآورد و مشغول بازی کردن باهاش شد.
+ آخه چرا؟!
جان این‌بار کلافه‌تر از قبل با صدای نسبتاً بلندی پرسید. ییبو بی‌توجه به صداش، کلافگیش یا حتی چشم‌هایی که به زور باز نگهداشته بود گفت:
- چرا نمیای کمکم کنی تا بفهمی؟

افسر تسلیم شد و بعد دل کندن از تخت پیش رز سفید رفت.
+ چی‌ شده؟
پرسید، به امید اینکه زودتر قضیه رو حل و فصل کنن.
-کمک می‌خوام.
سیمبا همچنان مصمم گفت.
+درباره‌ی؟
این‌بار نیشخند شیطونی زد و گفت:
- لباس عوض کردن.

暗火 (Dark Fire) Where stories live. Discover now