Act I
"22:45 شب، عمارت رز سفید، حومهی پکن"- تخت رو کثیف کردیم، حالا کجا بخوابیم؟
ییبو کلافه گفت و قیافهاش، با موهایی که هنوز توی پیشونیش بود، از نظر جان شبیه به پسربچهها شده بود.
+ پس تو چی؟
پرسید و خودش رو بالا کشید. رز سفید گیج نگاهش رو از ملحفه گرفت و به افسر داد.
- من چی؟جان با ابروهاش به شلوار مرد اشاره کرد. ییبو سرش رو تکون داد و کوتاه گفت نه.
+ چرا نه؟
افسر حالا یکم حس بدی داشت. ممکن بود ییبو... خب اون پسر دوستش داشت و خودش گفته بود بینشون چیزی برادرانه نیست، اما ممکن بود که نخواد با یه مرد باشه؟ییبو اخم کرد و درحالی که توی چشمهای افسر زل میزد گفت:
- فکر نکن ندیدم شیائو... تو داشتی بهم میخندیدی!
دست به سینه گفت و اینبار جان نتونست جلوی خندهاش رو بگیره. اخم ییبو هم با دیدن خندهاش کمرنگ شد. اون خیلی قشنگ میخندید، مثل رزهای توی باغ بود. جان خودِ رزهای توی باغ بود.- زهرمار...
زمزمه کرد و افسر درحالی که هنوز میخندید آروم هلش داد.
+ قهر نکن بچه...
ییبو مچهای افسر رو توی دستش گرفت و صورتهاشون رو مماس هم کرد.
- من خیلی هم خوب انجامش دادم! ببخشید که قبل از من با نصف چین ریخته بودی رو هم...
زیرلب غرغر کرد.افسر مچهاش رو آزاد کرد و موهای توی پیشونی معشوقهاش رو کنار زد.
+ بله که خوب بود...
جان هم با صدای آرومی گفت. یکم ترسیده بود، از این حجمی که رز سفید رو دوست داشت ترسیده بود. ییبو با اینکه دیگه اخم نداشت چشمهاش رو چرخوند و دوباره گفت:
- ولی تو بهم خندیدی.با اینحال صورتش رو به کف دست افسر فشرد و بعد چشمهاش رو بست. دستش گرم بود. همین که اون رو داشت کافی بود، خیلی کافی.
+ ببخشید خب...
جان زیرلب گفت. ییبو ازش فاصله گرفت و چینی به بینیش داد.
- خودت یه کاری کن تمیز بشی، ما هم جدا میشیم تا من برم با چندنفر و تجربه پیدا کنم!
هرچند دروغ محض بود، کنار جان سمت تمیزتر تخت جا گرفت و چشمهاش رو بست.+ که اینطور...
جان با اخم کمرنگی روی پیشونیش گفت و ییبو بلافاصله چشمهاش رو باز کرد.
- پس برات اهمیتی نداره!
افسر کوتاه خندید و موهای رز سفید رو نوازش کرد.
+ فکر کن من بذارم انجامش بدی...
جان باید میترسید. این رفتار شبیه اون نبود، شبیه اون نبود که بخواد برای نفع شخصیش کسی رو تهدید کنه، اون همیشه دنبال چیزی بود که به نفع جامعه و ارتش بود... یا حداقل قبل اینکه پاش رو توی این عمارت بذاره اینطور بود. جان باید میترسید، باید از این تغییر وحشت میکرد اما کوچیکترین حس منفیای نداشت.ییبو سرش رو بالا آورد و با کنجکاوی به افسر خیره شد.
- قبل من با چند نفر بودی؟
جان کوتاه چشمهاش رو چرخوند و درحالی که بلند میشد سمت دستشویی رفت.
مرد دیگه، درحالی که زیرلب غرغر میکرد پشت سرش داخل رفت و با تکیه دادن به دیوار سرد حموم چند دقیقهای که جان مشغول تمیز کردن خودش بود رو از دست نداد. به هرحال خودش رو محق میدونست، برای دیدن این صحنه از گلوش مایه گذاشته بود.
YOU ARE READING
暗火 (Dark Fire)
Fanfictionژانر: پلیسی، جنایی، مافیایی، معمایی و انگست کاپل اصلی: ییجان (yizhan)/bjyx ساید کاپل(ها): ؟؟ وضعیت: کامل شده نویسندهها: Ajivid و Vitia (هپی اند.) خلاصه: سرگرد شیائوجان به عنوان یکی از بهترین مأمور مخفیهای دولت به مأموریتی برای نابود کردن یکی از...