عصا

188 50 35
                                    

Act I
"15:00 بعدازظهر، عمارت رز سفید، حومه پکن"

جان به سختی روی تخت نشسته بود. بعد از رفتن ییبو دوباره با دکتر مشورت کرد و بعد معاینه مرد بهش گفت که نیاز به عصا داره. طبق حرف‌های اون، با دوباره بستن آتلش و مدت زمان دو هفته، می‌تونست بالأخره سرپا بشه.

لی دویانگ بهش گفته بود که تهیه‌ی عصا نباید نگرانی جان باشه و می‌تونه بره استراحت کنه. اما نگرانی جان نه خریدن یه عصای لعنتی واسه‌ی زانوی لعنتی‌ترش، که خانواده‌اش، پایگاه‌اش، دوست‌هاش و همینطور ییبو بود.

مورد آخر و اخم و نگاهی که رز سفید موقع رفتن بهش انداخته بود باعث شد بلند شه و با نادیده گرفتن درد زانوش به اتاق کار مرد بره.

Act II
"15:40 عصر، عمارت رز سفید، حومه پکن"

ییبو درحالی که اخم کمرنگی داشت مشغول حساب کردو مقدار محموله‌ای بود که قرار بود توی معامله‌ی سوری با وو جیار بیارن. بخشی از مسئولیت این معامله، قطعاً با اون بود و ییبو نمی‌خواست به هر عنوان برچسب کم کاری روش بخوره.

هرچند روند افکارش وقتی در اتاق کارش زده شد، بهم ریخت. آدم‌های زیادی نبودن که به خودشون جرعت مزاحم اون شدن رو بدن. مخصوصاً وقتی که در رو شخصاً بسته بود.
-بله؟

آدم‌های زیادی نبودن، اما اینطور هم نبود که هیچکس نباشه. یکی از کسایی که کاملاً جرعت می‌کرد، بدون اینکه حتی بخواد خودش رو معرفی کنه در رو باز کرد و داخل اومد.

رز سفید سرش رو بالا نیاورد و به ادامه یادداشت کردنش رسید. با این‌حال، قدم‌های نامنظم ولی یکسان، نفس‌های مرتب و بوی عطر مردونه‌ی تلخی که توی اتاق پیچیده بود به اندازه‌ی کافی برای معرفی کسی که جلوش نشست، واضح بودن.

+بو...
رز سفید جوابی نداد.
+ییبو.
جان گفت ولی باز هم به‌جز سکوت جوابی نگرفت. پس دوباره از صندلی بلند شد و پیش مردی که بهتر از خودش می‌شناخت و همین‌طور یه غریبه‌ی کامل رفت.

دستش رو روی پشتی صندلی گذاشت و اون رو چرخوند. رز سفید خودکارش رو پایین گذاشت و دوباره با چشم‌های نافذش بهش خیره شد. چشم‌هاش دومین چیزی بودن که توجه جان رو جلب کردن. لحظه‌ی اول، ترسناک و جذاب بودن ولی الان، امن بودن.

الان چشم‌های وانگ ییبو و وجودش، برای جان تنها نقطه‌ی امن محسوب می‌شدن. شاد بودن مرد جلوش، همه‌ی چیزی بود که واقعاً می‌خواست.
+می‌دونی برخلاف رئیس رز سفیدی که روز اول دیدم و لرز می‌انداخت به تن آدم، یه بچه‌ی لوس اینجا نشسته؟

جان با لحنی گفت که امید داشت جو بین‌شون درست شه ولی نتونست حتی لبخند کمرنگ رز سفید رو به‌دست بیاره. به‌جای اون، رئیس باند دست افسر رو از روی صندلی‌اش برداشت.
-دارم کار می‌کنم. برو استراحت کن.

暗火 (Dark Fire) Where stories live. Discover now