نسیمِ پیش از طوفان

202 48 37
                                    

Act I
"6:30 عصر، عمارت رز سفید، حومه پکن"

هفته‌ای که گذشت رو جان می‌تونست توی یه تصویر خلاصه کنه: درآغوش گرفتن یه رز سفید. گلبرگ‌های نرمش آرومش می‌کردن ولی خارهای همون رز روحش رو خراش می‌دادن.

وانگ ییبو براش به‌پا گذاشته بود. این واضح بود از اونجايی که جان هیچ‌وقت، حتی برای ده دقیقه هم در طول اون هفته تنها نشد. توی اتاقش هردو دوربین با نور قرمزشون نشون می‌دادن که هرلحظه یه نفر داره نگاهش می‌کنه. با این‌حال، نمی‌تونست بگه رئیس باند داره باهاش بدرفتاری می‌کنه. می‌تونست؟

زانوش رو به بهبودی بود. وعده‌های غذاییش منظم بود. حتی اجازه گشتن توی باغ هم داشت ولی هرجا که می‌رفت چشم‌های نگهبان‌ها دنبالش بود.

گوشیش و ارتباطش با مرکز رو خودش از بین برده بود. البته گوشی خاموشش پشت توالت فرنگی زیر کاشی لق هنوز وجود داشت ولی شیائوجان یه فرصت و فقط یه فرصت داشت که قبل مرگش اطلاعاتش رو به پایگاه منتقل کنه، پس باید منتظر زمان مناسب می‌موند.

امروز روز هفتم بود، یک هفته پیش همین موقع تصمیم گرفت به‌جای نگران شدن، از بازی کوچیک موش و گربه رئیس باند لذت ببره و بعد هرزمان که وقتش رسید با آرامش، و احتمالاً درد زیاد ناشی از شکنجه، بمیره. 

چندتا برگه کنده‌شده از یه سررسید قدیمی و یه خودکار توی اتاقش پیدا کرده بود و حالا تصمیم داشت روزهای آخر زندگیش رو روی کاغذ ثبت کنه. شاید به نحوی بتونه اثرش رو بعد از مرگش هم توی این جهان نگه داره.

دروغ بود اگه می‌گفت نترسیده، اتفاقاً ترسیده بود. ولی ترس برای کسی مثل شیائوجان که با ورودش به ارتش، جونش رو وسط معامله گذاشته بود یه عامل بازدارنده نبود.

خودکار خوب نمی‌نوشت انگار نمی‌خواست جوهرش رو حروم یه مرد که همین الانش هم مرده بود بکنه، با این‌حال جان اصرار کرد تا بالاخره رنگ داد. چرا فقط یه خودکار قرمز اون حوالی پیدا کرده بود؟ تصادف بود یا یکی از بازی‌های رز سفید؟ جان نمی‌دونست و احتمالاً هیچ‌وقت هم نمی‌فهمید.

جوهر قرمز که کاغذ سفید رو خراش می‌داد، باعث شد فکر کنه قرمز و سفید چقدر بیمارگونه‌ای توی زندگیش رسوخ کرده بودن. مثل همین جوهر روی کاغذ، مثل خونی که به زودی قرار بود از زخم‌های پوستش بیرون بریزه، مثل خنجرسرخ و رز سفید.

حتی از سال‌ها قبل، اون آتیش سوزی توی دستشویی قدیمی با کاشی‌های سفید؛ پسری که محکم یه رز سفید رو توی دستش فشار می‌داد و خارهای گل باعث خونریزی انگشت‌های کوچیکش شده بودن؛ رز سفید و خون؛ جان و خون؛ ییبوی خودش و...

خودکار رو ول کرد و تازه متوجه شد تمام این مدت مشغول فشار دادنش روی برگه بوده. خودکار کاغذ رو سوراخ کرده بود. جان دستش رو به‌ ‌آرومی روی اون قسمت کشید؛ بدن اون، بعد این‌که رز سفید بفهمه یه افسر ارتشی بوده، چندتا سوراخ قرار بود بشه؟

暗火 (Dark Fire) Where stories live. Discover now