Act I
"06:00 صبح، فرودگاه بینالمللی بیجینگ، پکن"مرگ شیائو چائو، آروم بود اما این نه چنگ رو راضی کرد نه براش اهمیتی داشت. دختر توی حس خاصی بود. یک نوع خلسهی هیپنوتیزم کننده، انگار کل بدنش سِر بود و هیچچیزی رو حس نمیکرد.
بعد از فهمیدن حقیقت، به هنری چیزی نگفت. بهش لبخند نزد، اما گریه هم نکرد. ازش عصبانی نبود، فقط دیگه نمیخواست ببینتش. از کی دقیقاً عصبی بود؟ یه جسد؟ اگه عصبانیتش از پدر خونیش بود، باید با کشتنش و گرفتن انتقام مادری که هیچوقت ندیده بود حل میشد... پس چرا بعد کشتن اون مرد فقط عصبانیتر بود؟ از سرنوشت خشمگین بود؟ اما اون که به سرنوشت اعتقاد نداشت.
تنها کسی که برای کمتر از پنج دقیقه باهاش حرف زده بود، وانگ ییبو بود. دوستش... هنوز هم میشد دوستش باشه؟ چنگ به حضور دست نخوردهی مرد مثل یه ستون نگاه میکرد توی وضعیت آشفتهای که داشت و دقیقاً برای همین وضعیت و حس ناامنیش بود که فکر میکرد اون ستون از جنس کاهه.
داشت میرفت... کجا؟ فعلا یه پرواز به تایوان داشت و از اونجا میخواست بره اروپا. یه مدت رو توی کشورهای قارهی سبز بگذرونه و بعد... بعدش چیکار کنه؟ فعلاً نمیدونست... فقط میدونست باید بره. این برای همه بهتر بود.
مخصوصاً برای مردی که با درد نگاهش میکرد و ازش میخواست که بهش نگاه کنه، برای کسی که چنگ نمیتونست باهاش روبهرو شه، برای برادری که عاشقش شده بود.
Act II
"10:00 صبح، عمارت رز سفید، حومهی پکن"مینگهاو تازه از اتاق خواب خواهرش با سینی صبحانه بیرون اومده بود که بلافاصله رز سفید رو دید و یکم از جاش پرید. مرد روبهروش با نگاه خنثی همیشگی بهش خیره شده بود.
- باید صحبت کنیم.
لحن مرد نه تند بود نه اونقدر سرد اما با اینحال مینگهاو حس خوبی از این قضیه نداشت.سرش رو تکون داد و بعد قورت دادن آب گلوش با همون سینی پشت سر رز سفید مثل جوجه اردک راه افتاد. دم در اتاق کار مرد بزرگتر سینی رو پایین گذاشت و بعد خشک کردن عرق کف دستش با پارچهی جین شلوارش، وارد شد.
زندگی توی طبقهی سوم جالب بود، این که دیگه از اعضای عادی و بهدردنخور رز سفید بود جالب بود، ولی قیمتش؟ خانوادهاش که کشته شده بودن... نه. مینگهاو فقط نمیتونست بهش فکر کنه چون فکر کردن بهش مساوی بود با فروپاشی.
با اشارهی دست رز سفید روی مبل چرمی نشست و به مرد نگاه کرد. رئیس باند برگهی چروک شدهای از ارقام صفر و یک رو جلوش گذاشت.
- باینری بلدی درسته؟
مینگهاو با سختی صداش رو صاف کرد و سعی کرد تمرکزش رو روی برگه بذاره. گلوش خشک شده بود و ناخودآگاه بدنش رو جمع کرده بود.
م. بله...
کوتاه زمزمه کرد ولی بعد چندثانیه خیره شدن به برگه با گیجی بالا رو نگاه کرد.
م. نه...؟
ESTÁS LEYENDO
暗火 (Dark Fire)
Fanficژانر: پلیسی، جنایی، مافیایی، معمایی و انگست کاپل اصلی: ییجان (yizhan)/bjyx ساید کاپل(ها): ؟؟ وضعیت: کامل شده نویسندهها: Ajivid و Vitia (هپی اند.) خلاصه: سرگرد شیائوجان به عنوان یکی از بهترین مأمور مخفیهای دولت به مأموریتی برای نابود کردن یکی از...