زنگ

172 47 31
                                    

Act I
"11:20 صبح، عمارت رز سفید، حومه پکن"

وقتی ییبو وارد اتاق شد، جان هنوز اونجا بود. افسر با اخم کمرنگی که داشت به چاقوی توی دستش خیره شده بود.
- سلام گه گه...
جان سرش رو تکون داد ولی اخمش از بین نرفت.
+ سلام.

ییبو در رو بست و پیش مرد دیگه رفت.
- حالت خوبه؟
+خوبم.
-زانوت چطوره؟
جان با سوال ییبو به شبی که زانوهاش به اون حال افتادن برگشت. زانوهاش چه اهمیتی دربرابر زخمی که به روحش خورده بود داشتن؟ زخم روحش چه اهمیتی دربرابر آدم‌هایی، افسرهایی که ییبو زجرکش کرده بود داشتن؟
یه نفس آروم گرفت و سعی کرد نذاره روش تأثیر بذاره.
+ داره بهتر می‌شه، تو خوبی؟

ییبو با دوتا انگشت گونه‌ی مرد رو ناز کرد که باعث شد افسر سرش رو بالا بیاره و نگاهش کنه.
- خوبم.
رز سفید کوتاه گفت ولی بدون مکث دیگه‌ای گوشیش رو درآورد و به افسر داد.
- جلوی من زنگ بزن.

جان دوباره اخم کرد ولی این‌بار از روی گیجی بود.
+ به کی؟
ییبو نگاهش رو روی صورت مرد چرخوند.
- به کی این چند روز می‌خواستی زنگ بزنی و بخاطرش باهام دعوا می‌کردی آ شان؟

جان چشم‌هاش رو چرخوند ولی با این‌حال گوشی رو از دست مرد گرفت. گوشی رز سفید یه مدل قدیمی و ساده بود، یه قاب چرمی سیاه داشت که اگه کیفی می‌شد حتی شاید شبیه قاب گوشی پدرش می‌شد. این‌که سلیقه‌ی ییبو با یه مرد که دوبرابرش سن داشت یکسان بود، برای جان بامزه بود، با این‌حال بعد ورانداز کردن گوشی نگاهش رو به رز سفید داد.
+با گوشی تو نمی‌شه.

ییبو درحالی که کرواتش رو شل می‌کرد، یه تای ابروش رو بالا برد.
-چرا؟
جان هوفی کشید، نمی‌دونست رز سفید واقعاً انقدر بی‌خیاله یا داره اداش رو درمیاره.
+ می‌خوای پیدات کنن؟

رز سفید کتش رو درآورد و آویزون کرد. وقت‌هایی که دست‌هاش با ظرافت حرکت می‌کردن و کارهای روزمره‌ای مثل عوض کردن لباس‌هاش یا شونه کردن موهاش رو انجام می‌داد، کارهایی که جان مطمئن بود توی اون‌ها قرار نیست اثری از آدم کشی یا جنایت بیشتر باشه، نمی‌تونست جلوی جذب شدن خودش رو بگیره. این یه واقعیت بود که جان یه مرد استریت نبود و این هم یه واقعیت بود افسر سه ماهی می‌شد از آخرین سکسش می‌گذشت.

با این حال و با اینکه حتی توی دورترین خواب‌هاش هم تصور خوابیدن با بوبوش شبیه گناه کبیره بود، یه یادداشت ذهنی برای خودش گذاشت که یا یه سر درست حسابی به حموم بزنه یا یه پارتنر پیدا کنه. اما فعلاً نمی‌تونست جلوی چشم‌هاش که میخ حرکت انگشت‌های ییبو شده بودن رو بگیره.

رز سفید بی توجه چرخید و افسر رو با یکم اخم نگاه کرد.
- گوشی تو هم همین‌جاست. به علاوه که همین الان هم اون‌ها می‌دونن من کجام، هیچ‌وقت یه ترسو نبودم که بخواد از مسئولیت کارهاش فرار کنه، من توی عمارت خودم موندم اون‌ها، البته اگه جرعتش رو داشته باشن، می‌دونن کجا پیدام کنن.

暗火 (Dark Fire) Where stories live. Discover now