ظهر، کنار هم.

188 56 91
                                    

Act I
"12:30 ظهر، عمارت رز سفید، حومه‌ی پکن"

+ چیزی که می‌خوام بگم رو نباید بگم. این لعنتی برخلاف تمام عقاید کوفتیم توی کارمه ولی...
نفسش رو با شدت بیرون داد و به گوشه‌ای از اتاق خیره شد.
+ مأموریت بعدی برای باند شماست.

بعد از حرفی که زد انتظار واکنش‌های زیادی رو داشت. بعضی مثبت، بعضی منفی حتی تا جایی توی ذهنش به درگیری فیزیکی هم فکر کرد اما تنها چیزی که واقعاً انتظارش رو نداشت این بود که ییبو ظرف مرغ رو بذاره روی پاش و درحالی که یه تیکه ازش می‌جوه بگه:
-خب؟

جان نفسش رو بیرون داد و ادامه داد:
+ نمی‌دونم کی میاد جلو یا استراتژیش چیه...

ییبو همونطور که مرغش رو قورت می‌داد هومی کرد که نشون بده حواسش هست، ولی جان خیلی مطمئن نبود، صادقانه یکم بهش برخورده بود که رز سفید طوری رفتار می‌کنه انگار هیچ مشکلی نیست...
بالأخره آخرین قسمت ماجرا رو هم گفت:
+ طی ۴۸ ساعت آینده میان من رو می‌برن.

صدای بدی از خوردن ظرف به میز اومد و بعد ییبو آروم پرسید:
- چی گفتی؟
+میان دنبالم.
جان گفت، از این لحن آروم ییبو خوشش نمی‌اومد، شبیه زوزه‌ی باد قبل طوفان شدید بود.
- کی میاد دنبالت؟

جان گلوش رو صاف کرد و حرف‌های لوهان رو تکرار کرد:
+ اون گفت با اینکه تو دوست پسرت رو اعلام کردی ولی توجه ارتش هنوز روی منه.
ییبو سر تکون داد.
- بهشون بگو نیان.
افسر نفسش رو بیرون داد و کوتاه گفت:
+ نمیشه.

ییبو هومی کرد و بعد پاک کردن دست‌هاش بلند شد.
- پس بهشون بگو به تعداد ظرف خاکستر بخرن.
چشم‌های جان گرد شدن و اون هم ایستاد.
+ نه!
رز سفید شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:
-خب بهشون نگو.
جان عصبی بود، این قضیه اصلاً شوخی‌بردار نبود. اون هم با سابقه‌ی لعنت شده‌ی ییبو...
+تو کاری نمی‌کنی!

ییبو برای چندلحظه نگاهش کرد و بعد خندید. سمت افسر رفت و لپش رو کشید. قیافه‌ی جان ترکیبی بین استیصال و خشم بود که بنظر بو خیلی بامزه می‌اومد.
- حتماً!

+ لازمه یه مدت نباشم.
جان دوباره گفت و این‌بار همه‌ی اثر خنده از صورت رز سفید پاک شد.
- شیائوجانا حتی اگه فکر می‌کنی قراره این صحبت رو داشته باشیم اشتباه می‌کنی.
افسر چشم‌هاش رو روی هم فشار داد.
+ییبو...
ولی ییبو حرفش رو قطع کرد و با لحن یکنواختی گفت:
-جای تو پیش منه، کجا می‌خوای بری؟

رز سفید لبخند زد و به میز اشاره کرد.
- بشین غذا بخور، از دیشب گشنه‌ای.
بعد حتی ظرف جان رو هم بلند کرد تا دستش بده‌. اما افسر گفت:
+من میرم و برمی‌گردم خب؟ ولی لازمه برم‌.

ییبو نفسش رو بیرون داد و توی چشم‌های جان خیره شد. افسر نگاهش رو از مرد گرفت و این‌بار ییبو ظرف غذا رو رها کرد. با صدای بدی شکسته شد و همه‌ی محتویاتش روی کف سرامیکی اتاق پخش شد. یه مقدار از سس مرغ کفش همیشه براق ییبو رو هم کثیف کرد.

暗火 (Dark Fire) Where stories live. Discover now