پزشکِ عمارت

228 55 7
                                    

Act I
"6:30 صبح، عمارت رز سفید، حومه پکن"
لی دویانگ اون روز صبح، قبل از اینکه بخواد هرکاری کنه، رئیسش رو دید که بهش گفت به سالن تمرین بره. اون‌ هم قبول کرد. ولی همونطور که لباس‌هاش رو می‌پوشید، به این فکر کرد که به عنوان یه پزشک، چطور کارش به یه گروه مافیایی کشید؟

حقیقتش این بود که دویانگ سال‌های آخر درسش، یکی از بدترین... خب حداقل می‌شد گفت یکی از تأثیرگذارترین تصمیمات زندگیش رو گرفت.
Act II
"2012 میلادی، بیمارستان شماره دو، پکن"

اون مورفین و بقیه مواد مخدر بیمارستان رو کش می‌رفت و توی بازار آزاد می‌فروخت. نه که مشکل مالی خاصی داشته باشه، فقط می‌شد گفت که دلش خرج کردن بی دغدغه پول می‌خواست. و همینطور دلش می‌خواست که از دختر موردعلاقه‌اش توی دانشگاه خواستگاری کنه.

اون دختر یه دوست پسر داشت که طبیعتاً دویانگ ازش بدش می‌اومد و برنامه‌اش این بود که بعد جمع کردن پولاش، چندتا شرخر بگیره که کتکش بزنن. البته هیچوقت به اونجا نکشید.

یکی از روزایی که شیفت کاریش حول و حوش پنج تموم شد و از بیمارستان زد بیرون، بلافاصله یکی یقه‌اش رو گرفت و کوبیدش به دیوار. دویانگ اگه می‌گفت وحشت کرده کم لطفی کرده بود.
ی. لی دو یانگ تویی؟
د. م... من... نه نه. بذار برم...
قبل اینکه داد بزنه و کمک بخواد اون مرد یه چاقو گذاشت روی گردنش و با دستش جلوی دهن دکتر جوون رو گرفت.

ی. گوشات رو باز کن ببین چی میگم. میدونم تو کی‌ای و میدونم توی بازار سیاه چیکار میکنی. حالا یا جواب درست بهم میدی یا...
مرد غریبه چاقو رو فشار داد و دویانگ با حس سوزش پوستش حتی بیشتر ترسید.
ی. فهمیدی؟
دکتر آروم سرش رو تکون داد.
ی. خوبه. تو واقعاً یه دکتری؟
دویانگ مکث کرد و اون مرد دستش رو از روی دهنش برداشت.

د. سا.. سال اول طرحمه.
ی. پس بلدی زخم درمان کنی نه؟
د. آره.. با امکانات درستش.
ی. خوبه.
بعد این جمله یه دستمال روی دهن و بینی دکتر قرار گرفت و بوی تیز کلروفوم باعث شد هوشیاریش رو از دست بده.

Act III
"2012 میلادی، غروب، یک سوله در مکان عمارت رز سفید فعلی، حومه پکن"

وقتی با سردی خیلی زیاد یهو بیدار شد دید که روی یه صندلی نشسته و یکی روش آب یخ ریخته. دویانگ نفس نفس می‌زد و حتی شاید یکم گریه‌اش گرفته بود.

د. ازم چی میخواین؟
ی. یکی هست که باید درمانش کنی. اگه نکنی، می‌کشمت. فهمیدی؟
د. و.. ولی من...
اون مرد این سری یه تفنگ درآورد و دویانگ هیچوقت توی عمر بیست و شیش ساله‌اش خودش رو انقدر نزدیک به مرگ ندیده بود.
ی. راه بیفت.

دو یانگ بلند شد و باهاش رفت. اون‌ها تو یه سوله مانند بودن که کارتن و جعبه های چوبی همه‌جاش ریخته بود، با مردی که روی سرش اسلحه‌ نگه‌داشته بود پشت چندتا از جعبه ها رفت. از خاک یکم سرفه کرد ولی وقتی بالأخره متوجه کسی که باید درمانش کنه شد، چشماش گرد شد.

暗火 (Dark Fire) Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ