سرگرد

109 36 21
                                    

Act I
"16:00 عصر، مقر رز سفید، حومه‌ی پکن"

ییبو بعد خلاصه‌ای از توضیحات وقتی که جان خوابیده بود دست‌هاش رو بهم حلقه کرد.
- و بخاطر این باید ییشینگ رو بیاریم.
می‌دونست که جان الان مخالفت می‌کنه و دلایلش رو از قبل چیده بود.

+ باشه.
رز سفید نفسش رو بیرون داد و بلافاصله گفت:
- ببین جان می‌دونم که از لِی بدت میاد اما اون می‌تونه بیشتر از مفید باشه از اونجایی‌ که... چی؟!
افسر سرش رو تکون داد و درحالی که دست به سینه رو به روی میز کار ییبو ایستاده بود تکرار کرد:
+ گفتم باشه.

ییبو چندثانیه به دوست پسرش خیره شد و با صدای ملایم‌تری پرسید:
- تو مشکلی نداری؟!
افسر بدون اینکه بخواد جوابی بده به نقشه نگاه کرد و بی‌حرف سمت در رفت. این‌بار رئیس باند هم بلند شد و قبل اینکه مثل بقیه‌ی این چندروز صحبت‌هاشون کمتر از پنج دقیقه طول بکشه مچش رو گرفت و برش گردوند. قدم برداشت و انقدر نزدیک رفت تا مرد دیگه راهی به‌جز نگاه کردن بهش نداشته باشه.

+ ولم کن...
جان با صدایی که نه خیلی عصبی بود و نه خیلی نرم گفت.
- داری ازم فرار می‌کنی.
رز سفید خلاصه زمزمه کرد و توی چشم‌های مرد بزرگتر خیره شد.
+ الان وقت این حرف‌ها نیست ییبو.

- اگه بعد این قضیه بمیرم وقتش حساب میشه...
ییبو با صدای آرومی گفت. چندثانیه بعد انقدر سریع اتفاق افتادن که رز سفید نتونست دقیقاً بفهمتشون. جان با قدرتی که از ناکجا ظاهر شده بود، برخلاف خستگی این چندمدتش، محکم یقه‌اش رو گرفت و بعد از اون ییبو اول یه درد توی صورتش حس کرد، چندلحظه بعد فهمید مشت خورده.

هردونفر با شوک برای چندثانیه بهم خیره شدن و بعد جان هق زد. این دومی شوک بیشتری به ییبو وارد کرد. جان بالأخره بعد یه هفته از مرگ پدر و مادرش داشت گریه می‌کرد. دست‌هاش رو دور مرد حلقه کرد و انگشت‌هاش رو لای موهاش برد. تقریباً چرب بودن و مشخص بود که دوش‌هاش رو هم مثل بقیه کارهاش با حواس‌پرتی انجام میده.

درست نمی‌خوابید، درست نمی‌خورد و کل فکر و ذکرش پیدا کردن چن بود. حتی دیگه حرف هم نمی‌زد. بدنی که می‌لرزید رو بیشتر به خودش فشرد. جان داشت چیزی رو زمزمه می‌کرد پس سرش رو خم کرد تا درست بشنوه.
+ ازت متنفرم...
جان زمزمه کرد و سرش رو بالا آورد. اشک‌هاش همچنان با شدت از گونه‌هاش می‌ریختن و بخاطر کم آوردن نفسش، بین گریه‌هاش سرفه‌ هم می‌کرد... و زمزمه می‌کرد:

+ ازت متنفرم...

با هرباری که اون کلمات رو می‌گفت صورت ییبو رو می‌بوسید. روی چشم‌هاش، گونه‌هاش و لب‌هاش... همه درحالی که بهش می‌گفت ازش متنفره. بعد از همه پیشونیش رو بوسید و با صدایی که ازش حس گناه می‌چکید، گفت:
+ درد داشت؟
به جای مشتی که زده بود نگاه کرد.

暗火 (Dark Fire) Where stories live. Discover now