دو روی سکه

178 50 12
                                    

Act I
"8:35 صبح، عمارت رز سفید ،حومه پکن"

لی یو رین، اون روز از صبح با یه سردرد بد بیدار شد و اصلاً حال و حوصله سروکله زدن با یه ارتشی رو نداشت.
ولی خب، بی‌حوصلگی ربطی به کار نداشت.

پس بعد یه دوش، پیرهن مشکیش رو با شلوار همرنگش ست کرد و با پوشیدن کفش‌هاش ختم جلسه رو اعلام کرد.

بعد راه افتادن از عمارت به سمت پایگاه ارتش آهنگ‌های قدیمی ماشینش رو پلی کرد و شروع به همخونی باهاشون کرد. در طول مسیر تا رسیدن به اون پایگاه، یکم فکراش رو مرتب کرد ولی بازم نمی‌دونست که اوضاع قراره چطور پیش بره.

Act II
"9:20 صبح، پایگاه شماره چهار ارتش، پکن"

یه مرد بیست ساله سرتاپا مشکی و مسلح وارد یه پایگاه ارتشی شد. طبیعتاً در کسری از ثانیه، کلی تفنگ روش نشونه رفته بود، اما این دقیقاً همون چیزی بود که می‌خواست.
ی. اگه می‌خواین اسلحه‌ام رو بذارم زمین، من رو ببرین پیش رئیستون.

بعد یکم اخم و تردید یه مرد میانسال سربازهای جوون رو کنار زد و به یو رین نگاه کرد.
ش. رئیس این پایگاه منم. حالا اسلحه‌ات رو تحویل بده.

مرد جوون‌تر نیشخند زد و اون رو برای یه سرباز پرت کرد.
ی. مال خودت. به هرحال خالی بود.
ش. میدونستی کاری که کردی تهدید مأمور دولت بود و زندان مستقیم داره؟

یو رین خمیازه کشید.
ی. من رو میشناسی افسر شیائو؟ چون من تورو خیلی خوب می‌شناسم.
ش. چرا باید بشناسمت؟
ی. اینجا که نمیشه. چطوره بریم دفترت و اگه بازم نشناختی، بفرست برم زندان یا هرجا.

افسر اخم کرد ولی بعد با حرکت سرش بقیه رو مرخص کرد.
ش. دنبالم بیا.
ی. با کمال میل.

یو رین با شیائو یوبین وارد دفترش شد و روی مبل جلوش لم داد.
ی. اسمم لی یو رینه. یکی از اعضای باند رز سفیدم و از طرف رئیسم یه خبر برات آوردم.
ش. چه خبری؟
ی. لی هیه، یکی از مأمورهای پلیس، گروگانه دست ما.

افسر یه اخم کمرنگ کرد و بعد یه مکث دوباره نگاهش کرد.
ش. نمی‌شناسم
ی. قرار نبود بشناسی. به‌هرحال اون آدم مهمی بود توی تشکیلات شماها و الان، توی رز سفید... با یه پای شکسته زندانیه و چیز زیادی به باز شدن قفل دهنش نمونده. البته اگه زنده بمونه و به‌دست رئیسم کشته نشه.

یو رین با دیدن مشت شدن دست‌های افسر نیشخند زد.
ی. رگ میهن پرستیت زد بالا؟ خوبه. حالا بهت میگم چی میخوام.
ش. چرا باید به حرفت گوش کنم؟
ی. بیخیال سرتیپ. یکم آسون‌تر بگیر بتونیم باهم کار کنیم.
ش. تنها کار ممکن برای ما اینه که تورو بندازیم زندان و بعد اردوگاه کار اجباری.

یو رین خندید و دستش رو پشت سرش به موهای کوتاهش کشید.
ی. سخت نگیر افسر. باور کن همونقدر که تو نمی‌خوای اینجا باشی منم نمی‌خوام.

暗火 (Dark Fire) Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang