احساساتِ برادرانه

171 50 56
                                    

Act I
"23:30 شب، عمارت رز سفید، حومه‌ی پکن"

+ اما سنگینم!
جان اعتراض کرد ولی بالای پله‌ها رسیده بودن و ییبو پایین گذاشتش.
- هستی.
زمزمه‌ی رز سفید و نفس راحتی که افسر کشید همزمان شدن. جان جداً نگران بود بندازتش و کارش به بیمارستان بکشه.

وقتی باهم رفتن داخل اتاق ییبو وقت رو تلف نکرد و بلافاصله سمت مرد بزرگتر رفت.
-من رو می‌خوای یا فقط مستی؟
+ها؟
افسر گیج پرسید.

رز سفید چند قدم دیگه هم سمتش برداشت و وقتی جان چیزی نگفت با لحن تاریکی گفت:
- شیائو...
جان چشم‌هاش رو چرخوند و زیر لب گفت:
+اگه هوشیار بشم...احتمالاً خودم رو دار می‌زنم.

-اگه فقط منو تو مستیت بخوای...
جان سرش رو به دو طرف تکون داد و حرفش رو قطع کرد:
+فقط این نیست، از اون طرف...
ییبو توی چشم‌هاش نگاه کرد و بعد حلقه کردن موهای افسر، که الان خیلی بلندتر از روز اولشون بودن، دور انگشتش ادامه داد:
- دائم الخمرت می‌کنم.

جان هوفی کشید و لب تخت نشست.
+ جفتمون می‌دونیم که درست هم نیست.
رز سفید جلوی پاش روی زمین نشست و یه زانوش رو بالا آورد که آرنجش رو بهش تکیه بده، جان چشم‌هاش رو بست و نفس گرفت.
رفتارش درست مثل بچگیشه...

-چرا درست نیست؟
ییبو پرسید و افسر چشم‌هاش رو باز کرد.
+ من ازت بزرگترم!
-خب؟
چشم‌های جان گرد شدن، چطور همین چیزی رو درک نمی‌کرد؟
+خب؟ تو کوچیکتری!

ییبو پلک زد و دوباره پرسید:
- و این چرا مشکله؟
+چون! تو! کوچیکی! کوچک! خردسال!...بچه؟
افسر پشت هم گفت، آخرین چیزی که می‌خواست این بود عاشق پسری بشه که یه وقتی پدر نداشته‌اش بود، یا برادر بزرگترش.
این‌بار ییبو با لب‌هایی که خط شده بودن گفت:
- من سی سالمه شیائو جان.
+ولی من سی و چهار!
افسر با لحن زاری گفت که باعث شد ییبو خنده‌اش بگیره و بعد سرش رو تکون بده.

-اگه مشکلت اینه می‌تونی فقط بهم بگی بو گه، جان دی!
جان اخم کرد و تند گفت:
+احمقم مگه؟
ییبو شونه بالا انداخت انگار بخواد بپرسه "نیستی؟" ولی به‌جاش گفت:
- هنوز نمی‌فهمم مشکل کوچیکتر بودن من چیه.
افسر نفسش رو فوت کرد، نمی‌تونست چیزهایی که توی سرش بودن رو به بوبویی که جلوی پاهاش نشسته بود روی زمین بگه، پس فقط گفت:
+نمی.دونم، ولی مشکله.

ییبو یکم نگاهش کرد و بعد آروم گفت:
-شاید نمی‌خوای و فقط داری بهانه جور می‌کنی...
اخم جان ناخودآگاه بیشتر شد، شنیدن این حرف، حتی توی مستیش هم براش سنگین بود.
- جان‌جان...
ییبو گفت و سر مرد سمتش برگشت.
+بله؟

رز سفید دست افسر رو گرفت و آروم پشتش رو بوسید. بعد سرش رو آورد بالا و همونطوری که به چشم‌هاش نگاه می‌کرد گفت:
- اگه من رو با یه دختری ببینی...که می‌بوسمش، دوستش دارم، باهم میریم بیرون، برام خوشحال میشی؟

暗火 (Dark Fire) Место, где живут истории. Откройте их для себя