عکس العمل

142 26 16
                                    

Act I
"20:00 شب، مکان نامشخص، حومه‌ی پکن"

هر عملی عکس العملی داره، مخصوصاً وقتی حرف از مافیا میشه. اگه شیائوی جوان این رو نمی‌دونست، حماقتی بود که تاوانش رو با دست‌های خودش پس می‌داد. چشم و گوش این اسم رو بیخود و بی‌جهت به دست نیاورده بود، اون رازی رو نگه داشته بود و قربانی‌ای داده بود که هنوز هم شب‌ها خواب رو از چشم‌هاش می‌دزدید.

اگه می‌تونست به جوونی‌هاش برگرده، نمی‌دونست ممکنه دوباره برای دانش روحش رو با شیطان معامله کنه یا نه... اما الان درحالی که عمارتش خاکستر شده بود و دشمن‌هاش توی تاریکی منتظر حمله بودن، اون فقط زیادی خسته بود. یه شیر زخمی خیلی خطرناک‌تر از شیر سالم بود و این توصیف دقیقی از وضعیت فعلی چن بود.

درحالی که افراد کمی که براش مونده بودن رو دور خودش جمع کرده بود تنها بلیت زنده موندنش فرمول حفظ شده‌ی تی هونگ بود. اولین باری که همسرش از وجود داشتن اون پرونده‌ی سری خبردار شده بود، پروژه‌ای که اسمش رو رنگین‌کمان گذاشته بودن... بخاطر پرورشگاهی که کنارش با همون اسم ساخته شده بود.

فرمولی که طی اون دو دهه، جون‌های زیادی رو گرفته بود و حالا برگشته بود تا جون لیلی رو هم بگیره. اما بدترین بخش این بود که درحالی که از یه خرابه آواره‌ی بعدی می‌شد می‌دونست که این‌ها همه‌ بازی اون مرده. قماری که از روز اول هم نتیجه‌اش مشخص بود و تنها کاری که اون موفق شده بود بکنه به تعویق انداختن باخت از پیش تعیین شده‌اش بود.

"اون اینجاست خانم."
صدایی که از افکارش بیرونش کشید باعث شد خاکستر سیگارش رو بتکونه و بایسته. اون مرد اینجا بود، وقت نمایش بود... پرده‌ی سوم: انتقام!

Act II
"زمان نامشخص، مخفیگاه فعلی چشم و گوش، زاغه‌های پکن"

با کنار رفتن پارچه‌ی ضخیمی از روی سرش نور زرد رنگ خیلی سریع چشم‌هاش رو سوزوند. زمان خیلی زیادی از آخرین باری که توی همچین شرایطی بود می‌گذشت و الان درحالی که هوای سنگین شده از غبار ریه‌های ضعیفش رو آزار می‌داد سعی کرد به عکس العملش توی روزهای اوجش فکر کنه.

ته ریشش شروع به دراومدن کرده بود و خارش کم اما رو اعصابی داشت. فکرش اول از همه به سمت این رفت که امشب همسرش قراره تنها غذا بخوره و این اصلاً خوب نیست، اون زن همین الانش هم با غذا خوردن مشکل داشت و سوء تغذیه‌ی عصبی خفیفی رو تحمل می‌کرد.

با صدای باز شدن در از پشت سرش سعی کرد برگرده اما دست‌های بسته‌شده‌اش به صندلی چوبی این اجازه رو بهش ندادن و سرش فقط تا حدی تونست به اطراف بچرخه قبل از اینکه مشت محکمی توی صورتش بخوره.

جریان گرم خون و سوت کشیدن سرش چندثانیه تمرکز رو براش سخت کردن و دید تار شده‌اش تا وقتی که یه جفت کفش زنونه‌ی پاشنه دار جلوش قرار گرفتن، تصاویر مبهمی بهش می‌داد. حتی فرصت نکرد دلیل ضربه‌ی اول رو بپرسه یا بفهمه اون زن کیه، چون ضربه‌ی دوم این‌بار به شقیقه‌اش وارد شد.

暗火 (Dark Fire) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora