اتاقی از آنِ خود

211 52 2
                                    

Act I
"12:05 ظهر، عمارت رز سفید، حومه پکن"

وانگ ییبو مشغول رسیدگی به کارهاش بود و توی صدر اون‌ها، خرید مواد از وو جیار بود. پس بدون معطلی با اون مرد تماس گرفت.
انگار که وو منتظر اون زنگ باشه، با بوق اول جواب داد و خبری از سلام و احوال‌پرسی هم نبود.
ج. خب.. نظرت چیه؟
-چیز جالبیه ولی زیادی پیچیدست. مشتری براش نمیاد؛ به اضافه اینکه یه سری قسمتاش الکیه.
ج. مثل کدوم؟
-یه فاز ترس داره.
ج. مالیخولیای اجباری؟ اون از موردعلاقه‌هامه. فکر کن روی دشمنات بخوای استفادش کنی.

ییبو به لی هیه که هنوز توی تختش خوابیده بود خیره شد و چهارده‌ساعت قبل رو توی سرش مرور کرد.
-من خودم توی دشمنام مالیخولیا ایجاد میکنم نیازی به مواد یا دارو ندارم. دو فاز آخرش چین؟ خیلی گنگ بود و بیشترش رو خوابیده بود.

ج. فاز شیشم یه توهم قوی‌تر از فاز دوئه، خیلی قویتر. یچیزی مثل رویا دیدن، با حس و لمس. هردوتای آخری‌ها، توشون مورفینه، مخصوصاً فاز هفتم که برای کم کردن همه‌ی‌ درداست، وگرنه درد خماری بعدش جوری کار دست مصرف کننده میده انگار هر لحظه قراره استخوناش باهم بشکنن.
-انقدر سریع خماریش شروع میشه؟
ج. گفتم که شرایطش خاصه، اگه با خماری توی بیست و چهارساعت اول بجنگه، مغزش برمیگرده به حالت عادی، اگه مصرف کنه باز، یا اوردوز میکنه یا هر دوازده ساعت نیاز به تزریق داره.
-این که یه تریپش چهارده ساعت طول میکشه، چطور هردوازده ساعت؟
ج. فقط بار اول. از بار دوم، زمانش نصف میشه. همینطور خماریشم توی نصف زمان برمی‌گرده.

بعد یکم سکوت از طرف ییبو، وو دوباره شروع کرد حرف زدن.
ج. خب چندتا ازش میخوای؟
-فعلأ پنجاه تا.
ج. معامله با تو خوبه وانگ، پرداخت رو مثل همیشه انجام میدی؟
-آره، همین الان واریزش می‌کنم، ولی میخوام سریع‌تر به دستم برسونیش.
ج. مشکلی نیست.

وو زنگ رو قطع کرد. ییبو همونطور که گوشی رو توی دستش می‌چرخوند فکر کرد که برنامه‌ی نابودی خنجر سرخ باید با سرعت بیشتری از سر گرفته می‌شد. وگرنه این مواد توی دست‌های وو جیار، اول از همه واسه‌ی خودش شر می‌شد.

Act II
"7:35 شب، عمارت رز سفید، حومه پکن"

لی هیه تا فردای اون روز بیدار نشد که احتمالاً براش خوب بود چون با درد خماری تونست کنار بیاد. وقتی که بیدار شد، ییبو درحال حاضر شدن واسه‌ی اومدنِ لیلی چن بود که قرار بود بعد از شام، حول و حوش دوازده برسه.

ییبو یقه‌ی پیرهنش رو مرتب کرد و رفت بیرون، به یکی از خدمتکارا گفت که غذا بیارن براش و برگشت توی اتاق. افسر پلیس به زور نشسته بود.

شیائوجان از وقتی چشماش رو باز کرده بود یه سرگیجه‌ی وحشتناک داشت. سرگیجه بعد شیش هفت دقیقه شروع کرد کم شدن و باعث شد بفهمه چقدر گشنشه، زخم شکمش می‌سوخت و وقتی دستش رو برد بالا که به صورتش بزنه، جای کبودی‌ها هم درد می‌کرد. داشت زیر لب به رز سفید فحش می‌داد که همون لحظه صداش رو شنید.
-حالت چطوره؟
+عجیب.
خلاصه گفت، صداش زیادی گرفته و بم شده بود که احتمالاً برای خشکی گلوش بود.
+چقدر خوابیدم؟
-یه روز و نصف.
جان انتظارش رو داشت پس فقط زیرلب تایید کرد. میخواست بگه گشنشه که در اتاق رو زدن و بعد اجازه‌ی ورودِ رئیس باند، یه دختر بیست و چندساله با یه ظرف غذا اومد داخل. ظرف غذا رو روی میز کناریش گذاشت و بعد احترام گذاشتن خارج شد. قیافه دختر، معمولی ولی بامزه بود، دماغش یکم پف داشت و موهای قهوه ایش قارچی کوتاه شده بودن.
جان ظرف غذارو برداشت و مشغول خوردن شد، نگاه رز سفید نشون می‌داد که اصلاً از خورده شدن غذا توی تختش راضی نیست ولی جان حتی سرش روهم بالا نیاورد و تاآخر اون رو خورد.

暗火 (Dark Fire) Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon