Act I
"20:00 شب، عمارت رز سفید، حومه پکن"هفتهای ازش گذشته بودن جان رو یاد یکی از خاطرات محدود قبل از اومدنش به یتیمخونه میانداخت: زندانی شدن توی اتاق اسباببازیها.
برای شیائو جان پنج ساله، چیزی توی دنیا بهتر و لذتبخشتر از بازی کردن با لگوهای رنگی رنگی نبود. تیکههای پلاستیکی ساده میتونستن پسربچه رو ساعتها سرگرم کنن. با اینحال، پدر و مادرش، که الان حتی قیافههاشون روهم واضح یادش نمیاومد، براش رفتن به اتاق بازی رو قدغن کرده بودن.
چرا یه اتاق بازی وجود داشت اگه قرار نبود تنها بچهی خونه توش بازی کنه؟ شیائوجان سی ساله نمیدونست.
با اینحال به وضوح یادش میاومد که یکی از اون روزها، وقتی فکر میکرد پدر و مادرش خوابیدن به اتاق بازی رفت. روی نوک پاهای کوچیکش قدم برداشت و مشغول بازی با لگوها شد. یادش بود که یه ربات لگویی ساخته و بعد عقب رفته تا بهتر نگاهش کنه.
و یادش بود که همون لحظه پدر و مادرش وارد اتاق بازی شدن، داد و فریاد و خراب کردن ربات لگوییش شبیه یه تصویر مه گرفته توی ذهنش بودن، چیزی که بعدش اتفاق افتاد هم مثل روز براش روشن بود.
اونا بیرون رفتن و در رو قفل کردن. جان صدا زدشون، عذرخواهی کرد، گریه کرد، جیغ کشید، التماس کرد، ولی اونا نیومدن.
جان حس میکرد از اتاق بازی متنفر شده، از دیوارای سبز کمرنگش، از لگوهای پخش زمین، از دوربینهای چهارگوشهاش، حتی از پارکت طرح چوبش.
وقتی اونها دوباره بیرون آوردنش بازم غروب بود، یعنی حدود بیست و چهار ساعت. جان گشنگی و تشنگیش رو یادش نبود ولی یادش بود که خودش رو کثیف کرد و اون دونفر تحقیرش کردن.
شیائو جان هیچوقت نمیدونست چرا دنیا عادلانه پیش نمیرفت. چرا پدر و مادر بیولوژیکش تونستن یه بچهی سالم داشته باشن و روش عقدههای روانیشون رو خالی کنن اما مرد و زنی که به سرپرستی گرفته بودنش هیچوقت نتونستن بچهای از خودشون داشته باشن.
دفعه دومی که از بیعدالتی دنیا خونش به جوش اومده بود وقتی بود که خاکستر ییبو رو دید. چرا پسربچههایی که بوبوش رو اذیت کرده بودن میتونستن زندگی کنن اما ییبوی اون باید میمرد؟
ابنجا بود که توی سیزدهسالگی تصمیم گرفت یا عضو ارتش شه یا یه قاضی بشه و از عدالت دفاع کنه.و این دفعهی سوم بود. این بار، بیعدالتیای که باهاش مواجه شده بود، نه مثل دفعه اول پر از غم بود نه مثل دفعه دوم پر از خشم.
اینبار جان حس بیچارگی میکرد، حس ضعف.چیزی که تا قبل از اون هیچوقت باهاش روبهرو نشده بود. جان هیچوقت نمیخواست مادر و پدرش رو ببخشه، هیچوقت نمیخواست کسایی که -حداقل توی ذهن اون- باعث مرگ ییبو بودن رو ببخشه.
ولی اینبار، جان میخواست، با تک تک سلولهای وجودش میخواست که قاتل همکارهاش رو ببخشه.
YOU ARE READING
暗火 (Dark Fire)
Fanfictionژانر: پلیسی، جنایی، مافیایی، معمایی و انگست کاپل اصلی: ییجان (yizhan)/bjyx ساید کاپل(ها): ؟؟ وضعیت: کامل شده نویسندهها: Ajivid و Vitia (هپی اند.) خلاصه: سرگرد شیائوجان به عنوان یکی از بهترین مأمور مخفیهای دولت به مأموریتی برای نابود کردن یکی از...