انکار

182 48 20
                                    

Act I
"22:30 شب، عمارت رز سفید، حومه پکن"

شیائوجان بعد از رفتن اثر مسکن، چشم‌هاش رو روی هم فشار داد و انقدر دردش رو با مشت کردن دستاش نادیده گرفت که تقریباً خوابش برد.

با این‌حال با بالا رفتن آستینش، هوشیاریش کامل برگشت. چشم‌هاش بسته بودن هنوز، وقتی که خنکی الکل رو حس کرد. اما بعد با حس نوک سوزن روی پوستش، جان چشم‌هاش رو با ضرب باز کرد و مچ مهاجمش رو گرفت.
+میخوای چه غلط... اوه.
با دیدن هم اتاقیش و بعد آمپول مورفین توی دستش شرایط رو درک کرد.

مینگهاو سعی کرد خودش رو برای اون افسر پلیس توضیح بده.
م. م.. من... این...

جان مچ پسر جوون‌تر رو ول کرد و دوباره به حالت درازکشیده‌اش برگشت.
م. من...
+اوکی فهمیدم.

+فک کردم یه غریبه‌ست. و ممنون.
م. نگرانت بودم، خیلی میپیچیدی به خودت.
پسر کوچیکتر بالأخره تونست حرفش رو بزنه و یکم آروم بگیره.

+متأسفم که ترسوندمت.
م. مهم نیست. تو یه پلیسی به هرحال...
جان از این حرف خنده‌اش گرفت چون ربط پلیس بودن و ترسناک بودن رو درک نمی‌کرد. مخصوصاً که یکی از اعضای مافیا این رو بگه.

م. برات غذا هست، اگه خواستی میتونی بری اشپزخونه و بخوری. می‌تونم..؟
مینگهاو به آمپول توی دستش اشاره کرد و جان سرش رو تکون داد.
+خودم انجامش میدم.

بعد تزریق، هم‌اتاقیش از کنارش بلند شد و از زیر تختش یه کتاب و یه مداد درآورد، بعدش هم مشغول خوندن اون شد.
+چی میخونی؟
م. کتاب.
+که اینطور.
جان یه نگاه دقیق‌تر به کتاب انداخت.

اسمش "صد و یک رمز برای شما" بود و از اون بدتر اینکه این جلد چهارش بود. شیائوجان هیچوقت کسایی که کتاب‌های روانشناسی زرد و موفقیت سه روزه رو می‌خوندن ، رو درک نمی‌کرد ولی خب اگه این باعث می‌شد هم‌اتاقیش حس خوبی بگیره، پس خیلی هم اهمیت نداشت.

جان بلند شد و با سرعت کمش سمت آشپزخونه رفت. باید اون وانگ ییبوی لعنتی رو می‌انداخت پشت میله‌های زندان و بعد جلوش رژه می‌رفت. هرچند برای اعتراف به خودش هم که بود، باید می‌گفت تا حدی از رز سفید خوشش اومده. البته که چیز جدی‌ای نبود و هیچ‌وقت اتفاق نمی‌افتاد.

با اینکه جان قبلاً هم پسرهارو به عنوان پارتنر امتحان کرده بود و تجربه بدی نداشت اما توی ارتش، پخش این خبر مساوی از بین رفتن کل حرفه‌اش می‌شد پس اون از محتاط‌ترین افراد در زمینه زندگی عاشقانه و انتخاب پارتنر بود.

Act II
"23:20 شب، آشپزخانه، عمارت رز سفید"

بالاخره تونست برسه به آشپزخونه‌ی عمارت و نفس بگیره.
+آم...ببخشید...
خ. بله؟
دختری که جوابش رو داد یکم آشنا می‌زد اما جان نمی‌تونست بفهمه اون کیه.
+گفتن که غذام اینجاست.

暗火 (Dark Fire) Where stories live. Discover now