سفر به فضا / بخش آخر: معمای کلاف کاموا و گربه

188 48 0
                                    

Act I
"9:20 صبح، عمارت رز سفید، حومه پکن"

فاز شیشم مواد حدود بیست دقیقه دیرتر از اونی که ییبو انتظار داشت شروع شد: وقتی افسر پلیس چشماش رو با ضرب باز کرد و یه راست نشست. شاید چون نیمه‌خواب بود به نظر ییبو نیومد ولی رز سفید نشونه‌ای از سردردهای قبلی رو توی مرد روی تخت ندید.

شیائوجان گیر کرده بود، اون‌هم توی بدنش. نمی‌تونست حرف بزنه یا تکون بخوره، انگار خودش یه پرنده باشه و بدنش یه قفس. می‌تونست خیره شه اما هیچ کنترلی روی عضلاتش نداشت.
این حقیقت وحشتناک اولی بود که فهمید.

حقیقت وحشتناک دوم این بود که همه‌جارو آبی نئونی می‌دید. با اینکه می‌دونست الان باید صبح باشه ولی انگار توی یه دیسکو باشه یا یه عینک با تلق آبی زده باشه، همه چیز آبی بود.

یه لحظه تنها نشسته بود روی تخت و لحظه بعدی توی یه دشت ایستاده بود که تهش رو نمی‌تونست ببینه و همه‌ی دشت، به رنگ آبی نئونی بود.
سعی کرد قدم برداره ولی زمین زیرپاش خالی شد و با سرعت سقوط کرد.

بدنش توی اون گودال خرگوشی که یکم تنگ بود خراشیده می‌شد ولی همچنان پایین و پایین‌تر می‌رفت. وقتی رسید به ته گودال روی یه زمین سفت افتاد ولی بلند شد و سعی ‌کرد بفهمه کجاست و چطور می‌تونه در بره.

جایی که بود یه اتاق خالی بدون هیچ تخت و وسیله‌ای بود. تنها چیزی که توی اون اتاق سیمانی بود، یه کلاف کاموای قرمز بود. جان سمتش رفت و اون رو برداشت. اما تا کلاف رو توی دستش گرفت، کلاف گرد تبدیل به یه توده‌ی درهم و گره‌خورده از کاموا شد. جان سعی کرد بزرگترین گره رو باز کنه چون بنظر میومد کلاف دور چیزی بسته شده باشه، اما فقط گره رو کور کرد.

با اخم درگیر باز کردن گره‌ی کاموا بود که یه صدا باعث شد سرش رو بیاره بالا. صدا شبیه به ناله یا گریه‌ی بچه بود. وقتی نگاهش رو بار دیگه دور اتاق چرخوند یه بچه گربه‌‌ی خاکستری رو گوشه‌ی دیگه‌ی اتاق دید. بچه گربه از درد ناله می‌کرد و یه زخم باز روی یکی از پاهاش داشت. زخم هم مثل بچه گربه خاکی و کثیف بود و عفونت کرده بود.

جان کلاف رو ول کرد و رفت که گربه رو برداره، اما هرچی بیشتر می‌رفت سمتش اون دورتر می‌شد. بالاخره شروع به دویدن کرد، بچه گربه‌ای که درد می‌کشید با همون سرعت داشت ازش دور و دورتر می‌شد و همچنان ناله می‌کرد.

جان به نفس نفس افتاده بود ولی بازم دست از دویدن بر‌نمی‌داشت، تا حس کرد نفسش کم‌تر و کم‌تر داره بالا میاد و جاش، یه کمبود اکسیژنِ آشنا رو حس کرد.
خفگی ناشی از دود.

درحالی که سرفه‌های شدید می‌کرد به راهش ادامه داد، بچه گربه دیگه دور نمی‌شد. بنظر می‌اومد امید داشت که جان بهش برسه و نجاتش بده، جان می‌خواست برسه و نجاتش بده. می‌خواست این‌بار نجاتش بده. وقتی به اون بچه‌ گربه رسید روی زانواش افتاده بود، سرش یه لحظه پایین افتاد که نفس بگیره ولی وقتی سرش رو بالا آورد بچه گربه داشت توی آتیش می‌سوخت.

جان داد زد و سعی کرد به بچه گربه چنگ بزنه ولی همون لحظه یه کلاف کاموا شبیه اونی که تو اتاق بود اما توی سایز خیلی بزرگتر کاملاً دور مچ‌هاش پیچید. کاموای قرمز نمی‌ذاشت هیچ تکونی بخوره با این‌حال جان هی بیشتر خودش رو می‌کشید که از شر اون نخ‌ها خلاص شه، همین هم باعث می‌شد کلاف بیشتر گره و پیچ بخوره.

تقلای جان بیشتر و بیشتر می‌شد و کاموا جاهای بیشتری از بدنش رو می‌گرفت. بچه گربه هم‌چنان جلوش توی فاصله کم ناله می‌کرد با بدنی که شعله‌ور بود ولی جان هرچی بیشتر تلاش می‌کرد، بیشتر فرو می‌رفت توی گره‌های کور کاموا. یکم بعد اون نخ‌های کلفت و قرمز جلوی مجراهای تنفسی و چشماش روهم گرفتن و جان مثل یه گره کور بزرگ، بخشی از کلاف شد.

Act II
"10:58 صبح، عمارت رز سفید، حومه پکن"

چیزی که ییبو تا ساعت یازده متوجهش شد این بود که افسر هنوز داشت خواب می‌دید، البته بیشتر کابوس. بعد از اون صاف نشستن رباتیش، یهو بلند شد روی تخت ایستاد و درکمال تعجب ییبو خودش رو محکم انداخت روی زمین. درواقع انقدر این‌کار رو عادی و سریع انجام داد که ییبو حتی وقت نکرد جلوش رو بگیره.

بعد این، ییبو دوباره توی تخت بردش و این سری حواسش رو کامل جمع کرد. حدود بیست دقیقه بعد بدن افسر شروع کرد به لرزیدن مداوم و بعد یه تب شدید کرد. ییبو دکتر رو خبر کرد ولی نیم ساعت بعد اون تب کاملاً فروکش کرد و دست و پای لی هیه شروع کرد به سرد شدن، بعد اینکه قندش رو اندازه گرفتن فهمیدن که به شدت افتاده.

دکتر یه سرم براش وصل کرد ولی بعد سرفه ها و نفس نفس زدن‌هاش شروع شدن. ییبو کلافه، عصبی و مضطرب بود. نمی‌دونست فاز شیشم دقیقاً چیه و اینطوری حتی نمی‌تونست درکش کنه. چی رو باید می‌فهمید از کسی که هرلحظه انگار قرار بود بمیره؟

بعد اون دوساعت جهنمی بالاخره لی هیه چشماش رو بست و ضربان قلب و تنفسش به حالت عادی برگشتن، ییبو می‌تونست ببینه که مرد روی تخت با یه آرامش نسبی خوابیده.

وقتی قند خونش تنظیم شد، سرم رو درآوردن. فاز آخر همش به خواب گذشت ولی چیزی که دیده می‌شد آرامش افسر پلیس و حتی آروم‌تر شدن ضربان قلبش بود.

نکته بعدی این بود که توی خوابش نفس عمیق می‌کشید، توی بیهوشی ها و خواب‌های نیمه عمیق این چندساعت اخیرش، هرسری که یه نفس عمیق می‌کشید، وسط‌هاش قطع می‌شد و بجاش یه اخم ریز می‌کرد. دلیل احتمالیش زخم پانسمان شده‌ی شکمش بود، اما این سری، بنظر میومد اون درد واسش اهمیتی نداشته باشه.

حدس ییبو این بود که حداقل بخشی از ترکیبات فاز آخر ربطی به یه مسکن داره.

با اینکه فاز آخر چیز زیادی برای ارائه نداشت، اون تا وقتی دوساعت تموم شه کنار مرد روی تخت موند و بعد رفت بیرون تا با تولید کننده‌ی این جنس صحبت کنه. فقط یه سرنگ ازش و این‌همه نتیجه، چیزی که وو جیار داشت شبیه پیدا کردن آتلانتیس بود.

___

I'm sorry for everything:
I'm sorry that I pretended,
I'm sorry that I played you,
I'm sorry that I didn't recognise you,
But I never forgot about you,
Not even one second;

暗火 (Dark Fire) Where stories live. Discover now