نقطه ضعف

109 33 45
                                    

Act I
" 06:00 عصر، عمارت رز سفید، حومه‌ی پکن"

- می‌خوام برگردی ارتش.
ییبو همونطور که به در خیره بود گفت.
جان با تعجب بهش نگاه کرد و بالأخره رز سفید هم بهش خیره شد.
+ چرا؟ می‌خوام بیام!
افسر معترض گفت و یه قدم جلوتر رفت. منظورش چی‌ بود که نمی‌خواست بیاد؟

- کجا بیای؟
ییبو بی‌تفاوت پرسید اما جان می‌دونست این "بی‌تفاوتی"ِ قبل عصبانی شدنشه. با این‌حال جلوتر رفت و رو به روی مرد ایستاد.
+ همون‌جایی که تو میری!

- جان داری باهام شوخی می‌کنی؟ اون داره میره به آزمایشگاه‌های ارتشی... آزمایشگاه‌های ارتشی! می‌فهمی؟
و تمام، ییبو با لحن تندی گفت.
+ من کاملاً متوجهم.
جان کوتاه گفت و بعد توی سرش ادامه داد:
اما نمی‌خوام... نمی‌تونم وقتی میری توی خطر
ازت دور باشم رز سفید، تو می‌فهمی؟! آزمایشگاه
ارتش یا خودِ جهنم. اگه تو میری منم میام.

ییبو سرش رو به نشونه‌ی نه تکون داد و گفت:
- تو الان باید بری داخل.
ازش فاصله گرفت و سمت برگه چک نویس و خودکار قرمز رفت. جالب بود که هیچ‌وقت توی اتاقش یه خودکار مشکی یا آبی پیدا نمی‌شد.
- وقتی ما فهمیدیم کدوم آزمایشگاه داره میره تو باید افسرهات رو بفرستی که آدم‌های چن رو دستگیر کنن.
همونطور که یه سری چیز رو یادداشت می‌کرد روی برگه گفت.

سرش رو بالا آورد و جان تازه نگرانیِ توی چشم‌هاش رو دید.
- اگه رنگین‌کمان بیفته دست اون فاتحه‌ی همه‌مون... ارتش یا مافیا، خونده‌ست آ شان.

بهش گفته بود آ شان. جان حتی اگه می‌خواست هم دیگه نمی‌تونست مخالفت کنه. مگه چندنفر رو داشت که اینطوری صداش بزنن؟ مادر و پدری که خیلی وقت بود درست حسابی ندیده بود و بوبوش. توی کل دنیا اون فقط سه نفر رو به عنوان خانواده‌اش داشت.
نفس عمیقی کشید و پلک‌هاش رو روی هم گذاشت.
+ باشه.

لب‌های ییبو روی مال خودش قرار گرفتن و یه بوسه‌ی کوتاهِ ناموفق شروع شد. کوتاه، چون جان عقب کشید و ناموفق، چون ییبو طبق معمول جلو اومد و نذاشت قطع شه. نه تا وقتی که افسر هم بیخیال شد و ماهیچه‌های جمع شده‌اش، به حالت عادی‌شون برگشتن.

رز سفید توی همون فاصله به چشم‌های معشوقه‌اش نگاه کرد.
- به چیزی که میگه گوش نده، بعد این جریان حتی نمی‌دونم بخوام به این کار ادامه بدم یا نه.

این یکم شبیه شوک بود. جان می‌دونست منظورش با حرف یو رینه اما ییبو نمی‌خواست ادامه بده؟ توی این مدت فکر می‌کرد فقط خودشه از شروع این ماجرا باورهاش نسبت به ارتش سست و سست‌تر شدن اما الان می‌فهمید که مرد جلوش هم همین حس رو به مافیا داشت، فقط توی پنهان کردنش خوب بود.

+ فکرت رو درگیر چیزی نکن. فعلاً بیا فقط اینکار رو تموم کنیم.
این قانون ارتش بود. با هر بحران توی همون لحظه بجنگ و طوری رفتار کن انگار بحرانِ لحظه‌ی بعد وجود نداره. جان سمت کمد لباس‌هاشون رفت و مشغول پوشیدن یونیفرم نظامیش شد.

暗火 (Dark Fire) Where stories live. Discover now