شام دونفره

168 47 46
                                    

Act I
"1:20 صبح، عمارت رز سفید، حومه‌ی پکن"

فردا میشد به لیلی چن رسید. برای امشب، اون یه‌چیز بهتر تدارک دیده بود.

شیائو جان ماشینش رو پارک کرد و پیاده شد. راهش طول کشیده بود چون مسیر بلندتر رو انتخاب کرد تا از دنبال نشدنش مطمئن شه.

افسر پیاده شد و هنوز پیرهن سبز کمرنگی که از پانسیون ارتش برداشته بود تنش بود. نگهبان با اخم بهش خیره شد و جان نگاه بی‌حوصله‌ای انداخت.
+ بجنب پسر من که کل شب رو وقت ندارم. باز می‌کنی یا نه؟
مرد جوون اخمی کرد و درحالی که چیزی مثل عوضی رو زیرلب زمزمه می‌کرد در رو برای یه
ارتشی باز کرد. ارتشی مذکور در ادامه با پررویی تمام سوییچ ماشینش رو براش انداخت و رفت داخل.

درحالت عادی جان سعی می‌کرد جلوی چشم افراد رز سفید نباشه و حتی اگه هست اون‌ها و نگاه‌های مسخره‌شون رو نادیده بگیره اما اون شب، خسته‌تر از این بود که بخواد کوچیکترین اهمیتی بده.

وارد سالن شد و عطر رز سفید اولین چیزی بود که حس کرد. اینجا رو دیگه تاحدی خونه‌ی خودش می‌دونست. توی این هفته، پانسیون ارتش و خوابیدن روی تخت‌های سبز و سفت، ساعت‌های متفاوت غذا خوردن، حتی احترامی که موقع راه رفتن توی راهروها همه بهش می‌ذاشتن آزارش می‌داد.

پدرش و لوهان رو خیلی بیشتر دید و این خوب بود، حتی مادرش رو هم دوبار تونست ببینه اما باز هم وقتی شب می‌شد، البته خاموشی ارتش که نه شب بود، چکمه‌هاش رو درمی‌آورد و با لباس‌های نه چندان گرون قیمتی روی تخت نه چندان راحتی به سقف زل می‌زد. بوی مرد‌های دیگه به‌جای بوی ییبو و رزهای سفیدش، نگاه ضمخت و واضح اون‌ها به‌جای نگاه‌ تیز و ظریف رز سفید، مقایسه‌ها تا ابد ادامه داشتن.

به محض اینکه چند قدم وارد سالن شد، ییبو با کت و شلوار بی‌نقصی ایستاده بود. بی‌نقص، به معنای اون. سفیدی پارچه‌ها نور لوستر رو بازتاب می‌داد و تا حدی، رز سفید رو از افراد کنارش متمایز کرده بود. کفش‌های ورنیش بدون کوچیکترین لکی بودن و اون مثل قبل، مرتب، بی‌نقص و دقیق‌ترین کسی بود که جان توی عمرش دیده بود.

پیش مردی که پایین راه پله بود رسید. رز سفید مثل همیشه ساکت بهش خیره شده بود. نگاه‌های اون مرد... چطور می‌شد کسی دلتنگ نگاه کردن یک نفر بشه؟
لبخند شیطنت‌آمیزی زد و با بالا بردن یکی از ابروهاش پرسید:
+ آقای وانگ؟

چطور می‌شد کسی دلتنگ صدای نفس کشیدن یک نفر بشه؟
ییبو همونطور که به افسرش خیره بود فکر کرد و بعد کوتاه گفت:
- باهام بیا.

جان چشم‌هاش رو روی هم فشار داد و با نگاهش به ییبو اشاره کرد تا جلوتر بره. رز سفید اون رو تا اتاق خوابشون برد و در رو باز کرد. کنار رفت و با دقت واکنش شیائو جان رو زیر نظر گرفت.

暗火 (Dark Fire) Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt