Act I
"02:40 صبح، عمارت رز سفید، حومهی پکن"ییبو با صدای زنگ گوشی بیدار شد و بدون اینکه نگاه کنه جواب داد. نیم نگاهی به جان انداخت تا مطمئن شه افسر بدخواب نشده.
- بله؟
گفت و تقریباً بلافاصله بغل جان برگشت و پتو رو مرتب کرد اما با خبری که شخص پشت خطی بهش داد دستش همونجا خشک موند. اون خانم یه سری توضیحات مثل اینکه فردا میتونن بیان و خاکسترش رو تحویل بگیرن و چطور باید هزینه رو حساب کنن همراه با تسلیت و چیزهای دیگه گفت که ییبو مطمئن نبود گوش کرده باشه.همهی افکارش حول محور اینکه هان لیانگ مرده بود میچرخیدن. با قطع شدن تماس این بار از افسر جدا شد و روی تخت نشست. جان تقریباً بلافاصله بیدار شد. چندباری پلک زد تا دیدش واضح بشه و با دیدن ییبو که لبهی تخت نشسته و سرش رو بین دستهاش گرفته از جاش بلند شد. مطمئن بود یهچیزی اشتباهه اما امیدوار بود خیلی بد نباشه.
بهش گفته بود هیچوقت برنمیگرده... به پدرش. اما همون موقع هم میدونست داره دروغ میگه، اون میخواست... واقعاً میخواست برگرده فقط هی یهچیزی پیش میاومد و...
و الان خیلی دیر شده بود.
اون مرده بود درحالی که توی آخرین ملاقاتشون ییبو بهش گفته بود ازش متنفره. این دروغ بود. ازش عصبانی بود اما متنفر نه. هان لیانگ مرد درحالی که فکر میکرد پسری که بزرگ کرده ازش متنفره...+ ییبو؟
با شنیدن صدای جان سرش رو برگردوند و نگاهش کرد. افسر با اینکه توی تاریکی چیز زیادی رو تشخیص نمیداد حس بدش بیشتر شد. به رز سفید نزدیک شد و آروم پرسید:
- چیزی شده ؟دستهای ییبو خیلی ناگهانی دور گردنش حلقه شدن و اون مرد توی بغلش فرو رفت. جان هم بغلش کرد درحالی که اخم کمرنگی از روی نگرانی الان روی پیشونیش بود. دوست پسرش چیزی نمیگفت، فقط سرش رو توی گردن افسر قایم کرده بود و اگه جان میتونست ببینتش، میفهمید که پلکهاش رو محکم روی هم فشار میده.
برای چند دقیقه، مرد بزرگتر فقط سکوت کرد و به نوازش کردن معشوقهاش ادامه داد.
+ اتفاق بدی افتاده؟
- هان لیانگ...
جان باید اعتراف میکرد از شنیدن صدای لرزون دوست پسرش جا خورده بود. ییبو اصولاً توی دستهی آدمهایی که یه تماس بتونه غمگینشون کنه قرار نمیگرفت، یا حداقل بهنظر جان نمیگرفت.رز سفید اینبار بالأخره با افسر رو به رو شد و زمزمه کرد:
- مردی که بزرگم کرد مرده.
جان چندبار بیصدا دهنش رو باز و بسته کرد و بالأخره گفت:
+ ا...اوه! خیلی متأسفم بو...
ییبو سرش رو به چپ و راست تکون داد و کوتاه گفت:
- سیگار میخوام.جان هم حرف اضافهای نزد و از روی پاتختی سیگار و فندک رو برداشت. سیگار رو بین لبهای نیمهباز رز سفید گذاشت و روشنش کرد. ییبو یه کام گرفت ولی بدون اینکه دود رو نگه داره بیرون دادتش. اون رو نمیخواست، نیکوتین الان آرومش نمیکرد.
YOU ARE READING
暗火 (Dark Fire)
Fanfictionژانر: پلیسی، جنایی، مافیایی، معمایی و انگست کاپل اصلی: ییجان (yizhan)/bjyx ساید کاپل(ها): ؟؟ وضعیت: کامل شده نویسندهها: Ajivid و Vitia (هپی اند.) خلاصه: سرگرد شیائوجان به عنوان یکی از بهترین مأمور مخفیهای دولت به مأموریتی برای نابود کردن یکی از...