Act I
"7:05 صبح، عمارت رز سفید، حومه پکن"سردرد شیائوجان بهتر شده بود ولی بجای اون یه مشکل بزرگتر پیدا کرده بود که حتی نمیخواست ازش حرف بزنه. از روی تخت بلند شد، گرمش بود اما نمیخواست لباسش رو دربیاره. فقط کلافه طول اتاق رو طی میکرد. دلش نمیخواست به اتفاقایی که توی شلوارش داشت میافتاد فکر کنه. اون همیشه آدم خودداری بود و الان هم میدونست که تحت تأثیر مواده ولی اگه راستش رو میگفت نمیتونست حتی بیست دقیقه این وضعیت رو تحمل کنه چه برسه به دوساعت. بههرحال اون الان های محسوب میشد و توی زمان های بودن مهم نبود که چی میگفت نه؟ سی ثانیه بعد وقتی وضعیتش بدتر شد مطمئن شد که نه، همونجا یه بوسهی خداحافظی به معیارهای اخلاقیش برای این صبح نهچندان قشنگ ابری زد و سرش رو بالا آورد.
+بیا.
وانگ ییبو داشت با نیمه تعجب نیمه کنجکاوی نگاهش میکرد.
-کجا بیام؟
+بیا دیگه. تو.. دوست پسرمی. بیا تو تخت.
قبلاً توی فاز توهم و مانیاش این مکالمه رو داشتن پس شاید وانگ شک نمیکرد که الان این خودِ شخصِ شیائوجان باشه که داره همهی استانداردهاش رو برای درد و نیاز مزخرفش به قهقهرا میفرسته.
-من دوست پسرت نیستم.عالی شد حالا این وسط وانگ تصمیم گرفته بود به صومعه بپیونده. البته که شاید اصلاً گرایشش این نبود ولی الان برای جان کوچیکترین اهمیتی نداشت، حتی میتونست ببندتش به تخت و کارهای واقعاً ناشایستی باهاش بکنه.
+من سکس میخوام برو دوست پسرم یا دوست دخترم رو بیار واسم.
جان با اخم دستور داد.
-تو هیچکسو نداری.
وانگ ییبو با لحن خنثی همیشگیش گفت ولی اینبار واسه جان هزاربار بیشتر رو مخ بود.
+پس خودت بیا.
تحمل جان داشت هرلحظه به نقطه نهاییش نزدیکتر میشد.-من رو هم نداری.
+من سکس میخوام.
جان داد زد و اول از همه، خودش تعجب کرد. اون اصولاً روی مسائل جنسی خجالتی و درونگرا بود اما بهنظر میومد دیگه اختیار مغز و بدنش با خودش نباشه. درمقابل وانگ ییبو جوری لم داده بود به صندلیش انگار هرروز این اتفاق رو میدید. جان میتونست قسم بخوره که وانگِ حرومزاده حتی نیشخند هم زده بود. اون داشت از این جهنم لذت میبرد!-نمیتونی داشته باشیش. ولی میتونی خودارضایی کنی.
خودارضایی توی اون لحظه یه جوک بود. جان فکر نمیکرد دستاش اصلاً توانایی کاری رو داشته باشن.
+گفتم سکس میخوام.
اون عصبیتر داد زد و این سری در اتاق زده شد.ییبو برای یه لحظه حواسش از اون نمایش که افسر داشت واسش اجرا میکرد پرت شد وقتی صدای در رو شنید.
ی. رئیس؟
صدای یو رین رو تشخیص داد.
-هوم؟
+کمک..کمک...
هیه واقعاً در استیصال بود و چون بالاخره بعد از شیش ساعت جاشون عوض شده بود ییبو فکر نمیکرد تا یه مدت طولانی چیزی اون رو از حالا خوشحالتر کنه.ی. همه چی.. اونجا خوبه؟
یو رین مردد پرسید.
-بیا تو.
یو رین وارد اتاق شد.
ی.من صدا شنیدم و برای صبحانه هم.. این.. همون مأمور پلیسست؟
-درو ببند.
یو رین کاری که رئیسش خواسته بود رو انجام داد.
VOUS LISEZ
暗火 (Dark Fire)
Fanfictionژانر: پلیسی، جنایی، مافیایی، معمایی و انگست کاپل اصلی: ییجان (yizhan)/bjyx ساید کاپل(ها): ؟؟ وضعیت: کامل شده نویسندهها: Ajivid و Vitia (هپی اند.) خلاصه: سرگرد شیائوجان به عنوان یکی از بهترین مأمور مخفیهای دولت به مأموریتی برای نابود کردن یکی از...