Act I
"18:30 عصر، آپارتمان شخصی شیائو چنگ، پکن"چای یاسمن از قوری بیرون ریخته میشد و فنجون کوچیکی رو لبریز میکرد. هنری وو روی مبل راحتی با طرح گلهای صورتی کمرنگ نشسته بود و به دست ظریف دختر روبهروش خیره بود.
تشکر آرومی کرد و فنجون رو برداشت.جانیان برای خودش هم چای ریخت و بعد به پسر جوون با موهای فرفری نگاه کرد.
چ. تو دقیقاً چه برنامهای داری هنری وو؟
ه. میخوام کمکتون کنم.
چ. این "ما"یی که ازش حرف میزنی یعنی دقیقاً کی؟
پسر یه جرعه نوشید و گفت:
ه. همهی کسایی که میخواین پدرم رو بکشین آ چنگ. تو که میدونی، من تازهواردم و اسامی رو بلد نیستم. اما احمق نیستم، تو... یه دختر تنها بدون هیچ نقش مشخصی، قصد این کار رو پیدا نمیکنی. حتماً کسایی هستن که بقیه اجزای گروه کوچیک اپوزیسیون رو تشکیل میدن.چنگ نیشخند کمرنگی زد و بعد پایین گذاشتن فنجونش گفت:
چ. من بهت قول میدم هنری، اپوزیسیون علیه پدرت به هیچوجه کوچیک نیست. اما تو پسر وو جیاری. کسی بهت اعتماد نمیکنه.
هنری نیشخند عصبیای زد و گفت:
ه. اون مرد هرچی باشه پدر من نیست، کدوم پدری بچهاش رو قبل بدنیا اومدن ول میکنه؟!
چ. بههرحال این چیزیه که اونها میبینن. یا باید اعتمادشون رو جلب کنی، یا نمیتونی باهاشون همکاری کنی.هنری اخمی کرد و خودش رو جلوتر کشید.
ه. خب چی میتونه اعتمادشون رو جلب کنه؟
چ. اطلاعات جذابترین واحد پولن اینجا. چه اطلاعاتی میتونی بهمون بدی هنری؟
ه. یهچیز هست...
چ. چی؟
دختر بلافاصله پرسید که باعث خندهی کوتاه پسر شد.
ه. نظرت راجع به سوراخ موشش چیه؟Act II
"10:00 صبح، پایگاه شماره چهار ارتش چین، پکن"یو رین با اخمی که داشت وارد اون منطقه شد. موهای خیلی کوتاهش و زخم قدیمیای که گوشهی ابروش داشت، پوست یکم تیرهاش و نگاه تیزش مشخصاً نشون میداد که اون فرد متعلق به ردههای بالای جامعه نیست.
به محض اینکه وارد شد افسر رده پایینی جلوش رو گرفت و گفت کارش چیه.
ی. میخوام چیز رو ببینم... ا...افسر شیائو.
س. سرتیپ شیائو؟ تو باهاش چیکار داری آخه؟!
مرد با نیشخند تمسخرآمیزی سرتاپای یو رین رو نگاه کرد که باعث شد مرد جوونتر دستهاش رو مشت کنه.نباید کسی رو میکشت، نباید میذاشت خشمش دیدش رو کور کنه، نباید...
یوبین. لی یو رین؟
نگاهش به افسر آشنایی که نزدیکشون میشد افتاد. سرباز بلافاصله احترام گذاشت. شیائو یوبین پیش اون دونفر اومد و دستش رو روی شونهی یو رین گذاشت. فشار ملایمی به شونهی پسر وارد کرد تا متوجهش کنه که نیازی به خشونت نیست. مشت یو رین کم کم باز شد.یوبین. چرا توی دفترم نیومدی؟
یو رین با اخمی که هنوز روی پیشونیش بود به سرباز اشاره کرد و گفت:
ی. جلوم رو گرفت.
س. من نمیدونستم قربان...
یوبین. مسئلهای نیست، الان که گذشت ولی بعد از این، مرد جوان رو به دفترم راهنمایی کن.
سرباز دوباره احترام گذاشت و سرتیپ، یو رین رو به دفترش راهنمایی کرد.
YOU ARE READING
暗火 (Dark Fire)
Fanfictionژانر: پلیسی، جنایی، مافیایی، معمایی و انگست کاپل اصلی: ییجان (yizhan)/bjyx ساید کاپل(ها): ؟؟ وضعیت: کامل شده نویسندهها: Ajivid و Vitia (هپی اند.) خلاصه: سرگرد شیائوجان به عنوان یکی از بهترین مأمور مخفیهای دولت به مأموریتی برای نابود کردن یکی از...