میرا:
من هیچوقت خیلی چیزا رو تو زندگیم نفهمیدم .
هیچوقت نفهمیدم که چرا مامان من باید انتخاب میشد تا قربانی یه راننده مست بشه ، بابام ادعا داشت که اون هرکاری که در توانش بوده انجام داده تا بهترین مادر و همسر برای ما بشه.. اون لیاقت این رو نداشت.
من هیچوقت نفهمیدم چرا قلبم مشکل داره ، بابام همیشه خودش رو مثل همیشه برای این موضوع ناراحت میکرد حتی با این که همیشه بهش میگفتم تقصیر اون نیست که قلبم اینطوریه. مردم گاهی اوقات با مشکل به دنیا میان و این اتفاق افتاده تا من یکی از اونا باشم .
من هیچوقت نفهمیدم چرا من و پدرم هیچوقت تا حالا خانواده مون رو تو تعطیلات ملاقات نکردیم. برای ثابت کردن این موضوع میتونم به عید شکرگزاری سال پیش اشاره کنم که شامل من و پدرم بود و یه پیتزا که سفارش داد و تو چهل و پنج دقیقه جلوی تلویزیون تمومش کردیم . هروقت که از اون راجع به این مسئله سوال میپرسیدم اون ادعا داشت که این سمت از خانواده تو شرایط خوبی نیستن و ما وابستگی ای بهشون نداریم .
من هیچوقت خیلی چیزا رو تو زندگیم نفهمیدم ولی این به اون معنی نیست که ازش لذت نبردم... درواقع من خیلی اوقات از زندگیم لذت بردم ولی الان نه .
نه وقتی که پدرم کار رو تموم کرد و اعلام کرد که ما به ناکجا آبادی وسط واشنگتن رانندگی میکنیم پس من میتونستم بگم:
استراحت کن و این شانسو به قلبم بده که خوب بشه و از اینکه مشکلات قلبم از اینی که الان هست بدتر بشن جلوگیری کن.اساساً من باید یاد بگیرم که استراحت کنم ، یا مشکلات بزرگی برای من و قلب بزرگم به وجود میاد.
پدرم از وقتی یادم میاد یه سرپرست شخصی بود ، وظایف اون از خرت و پرت خریدن از مغازه تا مطمئن شدن این که من قرصامو میخورم و بعدش رفتن به بیمارستان برای کار ادامه پیدا میکنه .
اون فقط وقتی کار کردن تو بیمارستان رو شروع کرد که مطمئن شد من به سنی رسیدم که بتونم با شماره اورژانس هروقت نیاز داشتم تماس بگیرم . ( راستش نیاز نیست که بگم ولی شماره اورژانس اونجا 911 ـه |: برای اطلاعات عمومی و همچنین که این تو متن بود ^-^ )
نیازی به گفتن نیست که من هروقت به 911 زنگ میزدم فقط واسه این بود که از اینکه همه اش تو کامیون پدرم روی صندلی بشینم شکایت کنم ( عجب پدر فلان شده ای ||: ) .
یه دختر فقط میتونه به دفترچه عکاسیش بدون این که حوصله اش سر بره نگاه کنه." ما مجبوریم بریم ؟ "
این بار سی ام بود که من از وقتی که توی ماشین نشسته بودیم از بابام میپرسیدم .
مارک لین یه پیرمرد ۴۷ ساله با رگه های خاکستری تو موهاش و چین و چروک های نگرانی از سالهایی که منو تنها بزرگ کرد، سر تکون داد .
VOCÊ ESTÁ LENDO
Sorcery | Complete
Fanfic[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...