32. ابرهای تیره (Part 1)

395 73 67
                                    

من دیدم پدرم که خیلی جوون تر بود توی یه راهروی تاریک راه میرفت، یه کت سیاه با گلدوزی و تزیین های طلایی و یه شلوار مشکی که باعث میشد اون مثل یه سایه که توی شب حرکت میکنه به نظر بیاد، تنش بود. چشماش که معمولا مهربون بودن الان سخت و سرد بودن، به سمت یه در چوبی قفل شده که انتهای راهرو قرار داشت، رفت. من دنبالش رفتم و اون قفل در سنگین رو باز کرد و وارد یه اتاق کوچیک که از وسطش میله های آهنی کشیده شد بود رفت.

یه مرد پشت میله‌های سلول زندانش نشسته بود، یه چشم بند روی چشماش و یه پوزخند روی صورتش بود. وقتی در پشت سر پدرم بسته شد اون یه دفعه صاف نشست. اون باید تقریبا هم سن بابا باشه، اواسط بیست سالگی، و وقتی اون شروع به صحبت کرد یه سوال توی ذهنم ایجاد شد.

"اوه سورپرایز شدم، این تقریبا باعث خوشحالیه.  فکر نمیکردم تنها برادرم هیچ وقت برام وقت بذاره و بیاد اینجا منو ببینه."

مرد گفت، صداش خش دار بود. بابا صورتش رو بی حالت نگه داشت، نمیذاشت اون مرد به هیچ نحوی عصبانیش کنه.

اما...اون مرد گفت تنها برادرش...این مرد عموی منه؟ (ن پ عمه ی منع😐 والا)

اون از پشت چشم بند خندید.

"اَمِلی بچه رو به دنیا آورده؟"

بابا دست به سینه واستاد، صورتش هنوز یه ماسک سخت از بی احساسی داشت.

"نه."

"دروغگو. تو نمیتونی به یه شفادهنده دروغ بگی. اون به دنیاش آورده، نه؟ حتی با اینکه خیلی از مرکز شفابخشی دورم بازم میتونم درد اَمِلی و ضربان قلب کوچیک و ضعیف بچه رو حس کنم. اگه به سختی تمرکز کنم، میتونم نفس کشیدن آروم برادرزادم رو بشنوم."

مرد دوباره پوزخند زد، صورت بابا هنوز سرد بود.

پوزخند عموم وقتی که صاف‌تر نشست ناپدید شد، به میله های سلول زندانش نزدیکتر شد. دستاشو بالا آورد تا میله‌ها رو بگیره، اما وقتی اونا رو لمس کرد یه دفعه یه جرقه ی الکتریسیته بهش شوک وارد کرد. اون سریع و لرزون از میله ها دور شد.

"جوری که من این قضیه رو میبینم، تو به دو دلیل میتونی به اینجا اومده باشی: اول: تا بهم بگی به طور معجزه آسایی گناهام رو بخشیدن و میذارن برادرزاده ی تازه متولد شدم رو ببینم..."

"درست میگی، این یه معجزه اس اگه تو حتی بتونی دوباره نور روز رو بیرون از این سلول ببینی. اما این قطعا اتفاق نمیوفته."

بابا گفت.

"بخاطر همین گفتم یکی از دو دلیل، وقتی باهات حرف میزنم بهم گوش کن!"

عموم داد زد، بابا وقتی که اون داشت جیغاشو میکشید هیچ تغییر حالتی نداشت. اون لبخند مرموز دوباره روی صورت عموم ظاهر شد و اون دلیل دیگه اش رو توضیح داد.

"دلیل دیگه اینه که بهم بگی روز اعدامم تغییر کرده."

"دوباره درسته. اون به آخر این هفته منتقل شده."

بابا به اون مرد، کسی که پوزخندش وقتی خبرای بد رو شنید ناپدید شد، گفت.

"جلو... افتاده؟"

ناگهان رنگش از ترس پرید.

بابا به برادر بیچاره اش که داشت از ترس میلرزید نگاه کرد.

"من کسی هستم که درخواست تغییرش رو داد"

من دیدم که پدرم سرد باقی موند، بدون هیچ احساس و دلسوزی برای عموم.

"ت-تو اینکارو باهام کردی؟ چرا م-مارک؟"

عموم زمزمه کرد و باعث شد قلبم صدمه ببینه. چرا بابا روز اعدام برادر خودش رو جلو انداخته؟

"خودت خوب میدونی چرا"

بابا به برادرش خیره شد.

دقیقا بعدش عموم عصبانی شد، فکش سفت شد و رگ گردنش بیرون زد.

"تو همه چیزو از ماریسا گرفتی. اینو میدونی؟"

عموم سر بابا داد زد. بابا باز هم عصبانی نشد، اما چیزی هم نگفت.

"تو همه چیزو از اون گرفتی... شاید منم باید همین کار رو با خانواده به ظاهر عالی تو بکنم"

ناگهان احساسات روی صورت بابا ظاهر شد، ترکیب نگرانی و عصبانیت حالت عجیبی به صورتش داد. عموم وقتی جوابی نشنید با بدخواهی لبخند زد.

"آره، فکر میکنم این منصفانه است. تو منو از زنم گرفتی، من زنت رو ازت میگیرم. مطمئنم اَمِلی بخاطر زایمان ضعیف شده، الان گرفتن ستونی که مدت‌‌هاست بهش تکیه کردی آسونه"

"حتی یه انگشتتم بهش نمیزنی اَلیستر"

بابا یهو داد زد، عصبانیت توی چشماش شعله میکشید.

"شاید بکنم، شاید نه"

عموم که الان میدونستم اسمش اَلیسترئه شونه هاشو بالا انداخت.

"شاید به جای اَمِلی فقط باید دختر نوزادت رو بکشم"

خشم بابا منفجر شد، میله های سلول رو گرفت و به جرقه هایی که از بدنش میگذشتن توجه نکرد.

"جرئتشو نداری!"

اون قبل اینکه میله‌های آهنی رو رها کنه داد زد، قطره های خونی که از کف دستش میرختن رو قبل اینکه خوب بشن جوریکه انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده، دیدم. عموم فقط خندید.

"من اونجا خواهم بود. لحظه ای که انتظارش رو نداری، من اونو ازت میگیرم. من همیشه یه دختر میخواستم. شاید من در مقایسه با تو پدر بهتری باشم"

اَلیستر دوباره خندید.

"تو اونو لمس نمیکنی. اون بهترین استعداد میشه و تو هیچوقت به دستش نمیاری"

بابا عموم رو مطمئن کرد و بعد سریع در رو باز کرد، رفت بیرون و محکم بهم کوبیدش. کلمات عموم بین دیوارهای آهنی پیچید.

"من به دستش میارم!"

(پ.ن: این پارت کلا یکی از همون خاطره هایی که میرا میبینه بود)

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
شت، یعنی شتااااااااااا
داستان خیلی خوب و هیجانی شده😱😍
رای و کامنت رو همینجوری نگه دارید که ما هم سر وقت آپ کنیم😉

ال د لاو. لیلز & پرنی❤

Sorcery | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora