37. دستگیری (Part 2)

316 70 93
                                    

من تو بغل لویی فرو رفتم، و اون منو محکمتر بغل کرد تا اونی که داشت میومد سمت کمد چیزی نشنوه. من حس کردم که مرد دستگیره رو گرفت و اونو چرخوند، دیدم که در باز شد و روشنایی توی فضای تاریک سرازیر شد.

وقتی به مردی که به نظر ما رو ندیده بود زل زدم جیغم توی گلوم خفه شد، چشماش به ژاکتایی که از چوب لباسی آویزون بودن و تپه ای از دستکش ها و شال های قدیمی که من و لویی روشون نشسته بودیم نگاه میکردن. چشمام به چشمای مرد دوخته شده بود، وقتی صورت خالی از احساس و چشمای خاکستری و کدرش رو دیدم، استرس و آدرنالین توی بدنم به وجود اومد. این اتفاقی بود که وقتی آلیستر ادما رو تسخیر میکرد براشون میوفتاد؟

اما... چرا اون نتونست ما رو ببینه؟

"هیچکس اینجا نیست، خانوم."

مرد با صدای یکنواختی اعلام کرد و بعد دستشو حرکت داد تا در رو ببنده. وقتی مرد شروع به بستن در کرد من یه آه از راحتی کشیدم، اما وقتی حس کردم که پام لای در موند و مانع بسته شدنش شد ترسم برگشت. مرد با کنجکاوی به در نگاه کرد قبل از اینکه شونه هاش رو بندازه بالا و در رو حرکت بده و دوباره ببندتش، تنها توضیحش این بود: "حتما باید یه لولای قدیمی داشته باشه."

من و لویی وقتی فهمیدیم خطر رفع شده با هم یه آه از سر راحتی کشیدیم، سینم از ترس سریع بالا و پایین میرفت.

"چرا نتونست ما رو ببینه؟"

من خیلی آروم زمزمه کردم، لویی شونشو بالا انداخت و بعد قیافش مثل افرادی شد که یه فکر زیرکانه به ذهنشون رسیده باشه.

"نامرئی شدن. پدرت قبلا گفت این یکی از استعدادایی بوده که باهاش متولد شدی."

اون در جوابم زمزمه کرد، وقتی یه نقشه ی فرار که شامل استعداد تازه کشف شدم بود به ذهنش رسید یه آه از راحتی از دهنش در رفت.

من باید خودم و لویی رو تا وقتی از کنار اعضای ناکس رد شیم و در جلویی رو باز کنیم نامرئی نگه میداشتم، و وقتی جامون امن شد دستشو ول میکردم تا مرئی شیم.

وقتی ماریسا به نظر از بی کفایتی کارکناش عصبانی شده بود من داشتم فکر میکردم که چجوری میخوایم بدون اینکه کسی متوجه بشه در رو باز کنیم.

"اون(he) کجاست؟ باید یه جایی باشه."

اون داشت نا امید میشد، به شدت در رو باز کرد و بالای لباسایی که ما روش نشسته بودیم ظاهر شد. اون یادش رفت که در رو ببنده، و با یه نفس عمیق، من و لویی با دقت بلند شدیم تا فرارمون رو شروع کنیم.

ما با دقت اطراف اعضای ناکس که ماریسا داشت سرشون داد میزد راه میرفتیم، مطمئن میشدیم که به سمت هیچکدومشون ندویم تا گیرمون نندازن. لویی محکم دستمو گرفته بود، مطمئن میشد که ولم نکنه یا کار دیگه ای نکنه که باعث شه دیده بشه. مسیر کوتاه تا در جلویی الان به طرز دردناکی طولانی به نظر میومد، جفتمون بیش از حد محتاط بودیم. فقط چند قدم دیگه، و ما آزاد میشیم.

Sorcery | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora