17. لبخندها (Part 2)

555 98 19
                                    

"چی میشه اگه تو تنها فرد توی اتاق باشی؟"

من با فصاحت ( :/ ) پرسیدم ، لویی گیج شد بطوریکه ترسم فراموشم شد. دستشو از روی دستم برداشت و صورتش با یه اخم، مچاله شد.

"منظورت چیه؟"

"چی میشه اگه تو کسی باشی که منو شفا میدی؟ شفادهندگی یه استعداد نیست؟"

من پرسیدم، هیجان باعث شد اشکام متوقف بشن و امید تو وجودم جوانه بزنه.

"تو گفتی که میتونی هر استعدادی رو یاد بگیری، چی میشه اگه شفا دادنو یاد بگیری؟"

لویی قبل از اینکه به من خیره بشه چند بار از شگفتی پلک زد.

"یاد گرفتن یه استعداد جدید زمان میبره، میرا."

"اما بالاخره میشه"

من اصرار کردم"

تو میتونی یاد بگیری بعد در نهایت منو شفا بدی! من نیاز ندارم که یه ICD بگیرم یا جراحی کنم یا هرچی به خاطر اینکه من شفا داده میشم!"

به نظر نمیومد لویی تو هیجان من سهیم شده باشه، دهنش به یه حالت اخم تبدیل شد و چشماشو به ملافه ها انداخت.(به ملافه ها نگاه کرد)

"من نمیتونم. من نمیخوام بهت آسیب بزنم."

اون زیر لب گفت، دستمو به صورتش رسوندم تا کاری کنم بهم نگاه کنه. اون سریع دستمو گرفت، اونو دوباره به سمت لبش برد تا بند انگشتامو ببوسه.

"تو به من آسیب نمیزنی. تو میتونی منو شفا بدی."

من بهش گفتم، لویی سرشو تکون داد و دستمو ول کرد، لمس گرمش بیشتر از اون روی پوستم حس نشد.

"من نمیخوام اینکارو بکنم. این ریسک خیلی بزرگیه."

اون آه کشید، الان مشتش روی ملافه ها محکم شده بود.

"من نمیخوام ریسک بکنم تا کار بدتری برای قلبت انجام بدم."

"من بهت اعتماد دارم."

من زمزمه کردم. این درست بود. تو دنیا هیچکس وجود نداره، حتی بهترین جراح قلب و عروق زنده، که من بیشتر از لویی ترجیح بدم که منو درمان کنه. به من بگین احمق، اما این جوریه که من احساس میکنم.

"هیچ اتفاق بدی نمیوفته، من بهت اعتماد دارم."

"میرا تو متوجه نمیشی. من نمیتونم این کارو بکنم، این مثل انجام دادن جراحی قلب باز به وسیله ذهنمه."

صدای لویی آروم شد وقتی که سعی میکرد برام دلیل بیاره.

"حتی یه خطای جزئی تو تمرکز کردن میتونه باعث آسیب های زیادی بشه."

"من میمیرم."

من زمزمه کردم و به لویی زل زدم، کسی که از صدای کلمات ناگوار من لرزید.

Sorcery | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora