لویی با کمک شربت خواب آور کل شب رو با آرامش خوابید، اما من نتونستم حتی یه لحظه ام چشم روی هم بذارم.
در نهایت من کل شب رو بیدار موندم، ذهنم با خاطراتی که دیدم، خوابهای بد و گیجی پر شده بود. حتی اگه در کل یه ذره هم خوابیده بودم، اون خیلی زیاد نبود. این یکی از شبهای وحشتناکی بود که من نمیتونستم بگم خوابم یا نه، سطح هوشیاری بین خواب و بیداری تغییر میکرد. همون موقع ها بود که سعی کردم جعبه ای که بابا بهم داده بود رو بگردم تا یه شیشهی دیگه شربت خواب آور پیدا کنم، اما به نظر میومد جعبه رو با طلسم قفل کردن، و این باعث میشد هیچکس به جز بابا نتونه اون رو باز کنه.
نیازی نیست بگم که من وقتی خورشید بالاخره طلوع کرد بیدار بودم. بعد از اینکه بیخیال خوابیدن شدم برای خودم یه لیوان قهوه درست کردم تا بتونم بیدار بمونم، وقتی بابا از اتاقش به آشپزخونه اومد من داشتم خمیازه میکشیدم. اون از الان لباس بیرون پوشیده بود، وقتی داشت برای خودش یه لیوان قهوه آماده میکرد به نظر میومد کامل استراحت کرده. وقتی منِ نیمه-خواب رو روی میز آشپزخونه دید خشکش زد. ابروهاش بالا رفتن.
"میرا؟ حالت خوبه؟ تو مثل یه زامبی به نظر میای."
اون با نگرانی پرسید، باعث شد من یه جرعهی بزرگ از نوشیدنی کافئین دارم بخورم و سرم رو تکون بدم. بابا اولش به نظر نمیومد که حرفم رو باور کرده باشه، اما بعد باهاش کنار اومد.
همون موقع یه صدای ملایم از اتاق نشیمن اومد، باعث شد من بلند شم و مستقیم به سمت مبل برم. لویی هنوز خوابآلود بود و داشت چشماش رو میمالید و به من که داشتم به سمتش میرفتم نگاه میکرد، وقتی من یه دفعه رو گوشه ی مبل پریدم یه ابروش رو بالا برد. یه مقدار کمی از قهوهام روی کوسن مبل ریخت و باعث شد که من غر بزنم.
"صبح تو هم به خیر."
لویی آروم زمزمه کرد، من چشم غره رفتم و پیشونیش رو بوسیدم. اون هنوزم یه مقدار خسته بود، وقتی یه بوس دیگه روی گونهاش گذاشتم آروم یه چیزی زمزمه کرد. چشمهای آبی روشن به من زل زده بودن، قیافه ی لویی وقتی صورت خسته ی من رو دید عوض شد. اون به نظر یه کم نگران میومد، انگشت شستش سیاهیهای زیرچشمم که میدونستم به وجود اومدن رو لمس کرد. من دستش رو کنار بردم، بهش یه لبخند کوچیک زدم تا نگرانیش رو برطرف کنم.
"شما دو تا باید آماده شین، ما امروز به ریفت میریم."
بابا بهمون گفت، چشمهاش روی من بود. من لیوان قهوهام رو روی میز گذاشتم و دستم رو بالا آوردم، ذهنم دستور میداد که لباسهای دلخواهم از چمدون جمع شدهام به سمت دستم پرواز کنن. خیلی زود، یه شلوار جین و یه تیشرت توی دستم بودن، چمدون دوباره زیپ خودشو بست.
"خودنمایی کن."
بابا منو دست انداخت و به سمت من اومد، جعبهی داروش رو برداشت و اون رو با وسایلش پر کرد. من به طبقه ی بالا رفتم تا لباسهام رو عوض کنم، وقتی میخواستم در اتاقم رو باز کنم یه لحظه صبر کردم.
YOU ARE READING
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...