وقتی اون روز عصر به خونه برگشتم متوجه ابرای طوفانی تیره که داشتن تو آسمون شکل میگرفتن شدم. وقتی کاگویا و زین رو تو اتاق سرگرمی دیدم بهشون سلام کردم، کاگویا یه چیزی میخوند و زینم داشت یه چیزی روی یه دفترچهی کاغذی میکشید. ایمانی رو دیدم که روی مبل خواب هفتاد و دو پادشاه میدید، دهنش باز بود و یه مقدار آب دهن از گوشهی لبش در رفته بود. من به سمت آپارتمان خودم و لویی تو طبقهی بالا رفتم، از کلید اضافهای که زین و لویی برام ساخته بودن استفاده کردم تا درو باز کنم.
میخواستم لویی رو صدا کنم و بهش بگم که خونهام اما اونو کنار میز آشپزخونه درحالی که داشت با هندزفری آهنگ گوش میداد دیدم. هنوز تیشرت و شلوار راحتیای که صبح پوشیده بود تنش بود، اما دیگه به نظر نمیومد که سرش اذیتش کنه. پشتش به من بود، دست راستش حرکت کرد و یه چیزیو نوشت. از پنجرهی رو به روی لویی دیدم که بارون شروع به باریدن روی ریفت کرد، و صدای رعد و برق که از فاصلهی خیلی زیاد میغرید رو شنیدم.
کیف و لباسای دیگهمو روی مبل گذاشتم، به سمت جایی که لویی سخت مشغول کار بود رفتم. من رفتم پشت سرش، یکی از هندزفریاشو درآوردم. اون یه کم از سورپرایز پرید و بعد وقتی گونهشو بوس کردم آروم شد.
"خوبه که سرپا میبینمت، خوشتیپ." من تو گوشش زمزمه کردم، لویی چرخید و اون یکی هندزفری رو درآورد. وقتی لباس آبی و جواهرات مجلسیای که پوشیده بودم رو دید چشمای آبیش یه کم گیج به نظر میومد.
"اونا رو از کجا آوردی؟" اون پرسید، کاغذا و کتابا رو هل داد کنار و روی صندلیش چرخید تا با من رو در رو شه.
"فهمیدم که یه مقدار برای مراسم بد لباس پوشیده بودم، و دستیار مینروا منو تو این قضیه کمک کرد." شونهمو بالا انداختم و بعد یه کم بهش نزدیکتر شدم، بوی خوبشو حس کردم و لباشو بوسیدم. "من ازش خوشم میاد، تو چی فکر میکنی؟" من پرسیدم، خندیدم و یه دور چرخیدم تا لویی بتونه یه دید کامل از کل لباسم داشته باشه.
"لباس خوبه." اون تایید کرد، بهم یه لبخند کوچیک زد. "با چشمات سِته." من لبخند زدم و بعد به کاغذها و کتابای روی میز نگاه کردم.
"داشتی روی چی کار میکردی؟" من پرسیدم و یکی از کتابا رو نزدیک خودم آوردم، فهمیدم این یه کتاب راجب استعدادا بود و روی صفحهی روحربایی(استعداد عموی میرا) باز بود.
"داشتم فکر میکردم استعداد آلیستر نقطه ضعفی داره که موقع جنگیدن باهاش بشه ازش استفاده کرد یا نه." اون گفت و چشماشو مالید.
"چیزی پیدا کردی؟"
"نه. تنها راهی که تسخیر نشی اینه که مثل تو یه نگهبان باشی، یا یه نگهبان داشته باشی که از ذهنت محافظت کنه." لویی زمزمه کرد، دستامو دورش پیچیدم و چونهمو روی شونهاش گذاشتم همون طوری که لویی بارها چونهشو روی شونهم گذاشته بود. لویی بازم آه کشید و بعد لبخند بیحالی به من زد.
ESTÁS LEYENDO
Sorcery | Complete
Fanfic[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...