یه صدای خرد شدن از زیر چکمه های سنگینش به گوش رسید و باعث شد اون عجله کنه و پسرشو برای آخرین بار ببوسه. اون رو بیرون حلقهی آبی نگه داشت، وقتی یه نور روشن بچشو از دستش بیرون کشید آروم گریه کرد، اونو به سمت امنیت روانه کرد.
"من همیشه دوستت دارم، جادوگر من."
زن زمزمه کرد و حلقه کاملا ناپدید شد و بچه رو به یه جایی توی دنیا منتقل کرد. دقیقا وقتی که حرف زد، از یقه ی لباسش گرفتنش و کشیدنش بالا.
چشمای خشمگینی به چشمای آبی دریاییش زل زد، وقتی پای آسیب دیده ی زن از زمین جدا شد با درد لرزید.
"کجا فرستادیش؟"
مرد سر زن غرید، و زن از بیچارگی مرد لبخند زد. الان یه آتیشی توی چشمای زن بود، آتیشی که تقریبا برام قابل تشخیص بود.
"یه جایی که تو هیچوقت پیداش نمیکنی. بزرگترین جادوگری که تا حالا به دنیا اومده همین الان مثل صابون از دستت لیز خورد."
اون به مرد تف کرد و مرد داد زد و اونو روی زمین برفی پرت کرد.
"بهم بگو اون کجاست!"
مرد دستور داد، عصبانیتش باعث میشد حس بهتری داشته باشه.
"ترجیح میدم بمیرم."
زن اونو به چالش کشید، یه پوزخند روی صورتش بود تا اینکه مرد نزدیکتر اومد.
"اون میتونه اتفاق بیوفته."
مرد غرولند کرد، و یه دفعه دستشو روی گردن زن گذاشت. با یه حرکت سریع و تقریبا حرفه ای، دستاشو چرخوند و یه صدای بلند شکستن بین درختا اکو شد. بدن بیجون زن روی روکش برفی زمین افتاد، گونه هاش هنوز از زندگی سرخ بود و لباش از هم باز شده بود مثل اینکه فقط وسط بارش ملایم دونه های برف خوابیده بود. موهای تیره ش مثل یه هاله دورش پخش شده بود و چشماش حالا برای همیشه بسته شده بود.
یه چیز سفت به گوشه ی سرم برخورد کرد و باعث شد بیدار شم و از درد ناله کنم. دستمو روی جایی که اون چیز سفت به شقیقه م خورد کشیدم، اما همون موقع صداهای کوچیک ناراحت کننده ای به گوشم رسید که توجهام رو جلب کرد.
لویی ناله های کوچیکی میکرد و کلمههایی رو توی خواب زمزمه میکرد، قطره های عرق بالای پیشونیش جمع شده بود و چشماشو محکم بسته بود. دستاشو مشت کرده بود، و وقتی که سعی کرد تا بچرخه و بلند شه متوجه یه هیس شدم که از لای دندوناش خارج شد، شونهی آسیب دیدش مانع حرکتش میشد. بابا بهم گفت که شفادهندهها نمیتونن کار خاصی برای مفصل در رفته انجام بدن، فقط میتونن جاش بندازن و پانسمانش کنن چون عضلات و بافت ها نیاز دارن که استفاده بشن تا به حالت عادی برگردن. اما اگه لویی این جوری به حرکت ادامه بده، شونهش فقط بدتر میشه.
YOU ARE READING
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...