مردم کمی توی اسکله بودن ، لویی برای یه مدت اونها رو با چشم دنبال کرد قبل اینکه برگرده سمت من وقتی دستشو گرفتم. اون به طول اسکله نگاه کرد قبل اینکه منو به پایین ساحل صخره ای هدایت کنه ، وقتی به عقب نگاه کردم تو گوشم زمزمه کرد :
"اونها نمیتونن چیزی که من میتونم انجام بدم رو ببینن. فقط تو میتونی"
باد اطراف ما وزید وقتی به طرف پایین قدم زدیم و باعث شد من بلرزم تا وقتی که یهو متوقف شد. یه مدت برام طول کشید تا بفهمم لویی داشته از مهارت های جادوییش استفاده میکرده و باد سرد رو از اطراف من منحرف کرده تا گرم نگه ام داره. گاهی اوقات انگشتای خیلی سرد منو به طرف دهنش میبرد تا روشون بوسه بزنه یا فوت کنه (ها کنه) ؛ وقتی انگشتام دوباره از بقیه قسمت های بدنم سردتر شد سرشو تکون داد.
"چیه؟"
وقتی لویی بالاخره وایستاد پرسیدم ؛ اطراف اسکله رو نگاه کرد تا مطمئن بشه کسی اونجا نیست. وقتی ساحل خالی بود با دوتا انگشت بشکن زد و یه جرقه درست کرد ، اونو روشنتر کرد قبل اینکه دستای منو به شعله گرم نزدیکتر کنه. هیچوقت نمیذاشت من خیلی نزدیک بشم ، میترسید خودمو بسوزونم.
"من واقعا باید برات دستکش یا یه چیز دیگه بخرم"
لویی به شوخی سرشو تکون داد همونطور که تلاش میکرد تا دستای منو گرم نگه داره ، چند دقیقه بعد قلبم دوباره باعث شد دستام سرد بشن.
من خندیدم وقتی لویی قبل اینکه بیخیال بشه به طرز اغراق آمیزی عصبانی شد (به خاطر سرد شدن دستای میرا) و مثل یه بچه کوچیک با لب آویزون روی سنگها نشست. من کنارش نشستم و به سنگا تکیه دادم ، لویی به اقیانوس خیره شده بود وقتی داشتیم از یه منظره خیلی متفاوت از جنگل همیشگیمون لذت میبردیم.
بعد از یه مدتی ، لویی دست چپشو به طرف آب نگه داشت ، چشمای لاجوردی روی موج های متلاطم تمرکز کردن. من با کنجکاوی نگاه کردم ، خیلی شوکه شدم وقتی دیدم موج های بزرگ و وحشی قبلی آروم شدن تا جایی که اقیانوس دیگه اصلا تکون نخورد. بعد از یه مدت دست لویی شروع به تکون خوردن کرد و خیلی طول نکشید که دستش کنارش سقوط کرد و نفساش سنگین شد انگار یه دوی ماراتن داشته.
"لعنت بهش ، دوباره کنترل دائمی ماه روی جذر و مد غلبه کرد."
اون زمزمه کرد و باعث شد من بخندم قبل اینکه به جلو خم بشم و گونه اش رو ببوسم. به نظر میومد لویی به خاطر این صورتش درخشانتر شد ، با چشمای گشاد و یه لبخند دندون نمای بزرگ به من نگاه کرد.
YOU ARE READING
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...