من بی احساس به جلو خیره شدم و روی همون تخت سفتی که همین چند روز پیش روش بسته شده بودم نشستم. حالت بدنم خمیده بود، نفسام بیشتر شبیه آهای بلند بودن، و چشمام به سختی از نقطهای که روی زمین بهش خیره شده بودن تکون میخوردن.
وقتی اون روز صبح بیدار شدم شفابخش ها منو یه جور طلسم کردن تا آروم نگهم داره، اما به جای اینکه فقط خونسرد نگهم داره، منو توی یه جور گیجی فرو برد. همه چیز مهآلود و کند بود، مثل اینکه داشتم یه فیلم رو روی صحنه آهسته نگاه میکردم. بدنم به شدت احساس سنگینی میکرد و احساس میکردم یه توپ بولینگ اطراف جمجمهام میچرخه. دهنم کاملا خشک بود، اما شفابخش ها به خاطر رفتار وحشیانهی دفعهی پیشم که اینجا مونده بودم نمیذاشتن هیچ نوشیدنیای بخورم.
"تقریبا وقت ناهاره، اونموقع میتونی یه نوشیدنی بخوری." یه شفابخش بهم گفت، یه لبخند خیلی خوشحال روی صورتش بود. من هیچی نگفتم، فقط با چشمای براق بهش خیره شدم تا اینکه اون احساس ناراحتی کرد و از اتاق رفت.
احتمالا باید با تنها ملاقات کنندهام مهربونتر می بودم، اما واقعا انرژی اینو نداشتم که چیزی بگم یا کاری کنم. لویی کل روز به دیدنم نیومد، هیچ کدوم از دوستام پیداشون نشد، حتی بابام هم پیشم نیومد. بازم به خودم میگم، چرا باید بیان؟ هیچکس به جز افراد دیوونه با دیوونه ها گرم نمیگیره، و من برای کارای اجتماعی نامناسب به نظر می اومدم.
وقتی لرزیدم آه کشیدم، هوای سرد کولر از پارچهی نازک تیشرت و شلواری که روی پوستم بود نفوذ میکرد. من به زیر پتوی سفید ساده رفتم و زیر اون ها جمع شدم. زندگیم به چی تبدیل شده بود؟ وعدههای روی برنامه، بستری انفرادی، و اتاقخواب های خالی؟
"سلام، برادرزاده کوچولو." یه صدا توی اتاق شنیدم، قلبم دیگه نامنظم نمیزد و ترسم از بین رفته بود. به ملاقات های کوچیک آلیستر عادت کرده بودم. وقتی احساس کردم تخت یه مقدار فرو رفت و آلیستر روی لبهاش کنار من نشست یه ذره هم نلرزیدم.
"چه خبر؟" با لحن یکنواخت گفتم، عموم خندید.
"از دیدن من خیلی هیجان زده نشدی، نه؟" اون بهم لبخند زد، پوست رنگپریدهاش به طرز ترسناکی زیر نور شدید سفید به نظر میرسید. با اون لباس های سیاهش مثل یه فرشتهی مرگ به نظر میرسید، یه فرشته که من دیگه ازش نمیترسیدم.
"نه، من کاملا هیجانزدهام. کل روز با کسی حرف نزدم." نفس کشیدم، تقریبا نشون دادم که چقدر برای کسی که در حال گوش کردن به حرفام بود دیوونه به نظر میرسیدم. من عملا داشتم با خودم حرف میزدم، چقدر اوضاع داغون بود؟
"خب من خوشحالم که باهات همراهی کنم." آلیستر صحبت کرد، چشمامو بستم و مکالمهی غیرجدیم رو با اون ادامه دادم. چند دقیقه ساکت موندم و بعد تصمیم گرفتم که دوباره صحبت کنم.
VOUS LISEZ
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...