من چند روز بعد از اینکه لویی از اینکه برای درمان من آماده است رونمایی کرد به خونه برگشتم، و هیجان اینکه شب چه اتفاقی قرار بیوفته باعث میشد به زور بتونم تو ماشین آروم بشینم.
قرار امروز آخرین روزی باشه که من باید برای مشکل قلبم نگران باشم.
من همون موقع هم فهمیده بودم که وقتی حالم خوب بشه قرار به بابا چی بگم. من قدرت های لویی رو نشونش میدادم و بهش میگفتم که من همه چیز رو راجب لاکس و مامان میدونم تا شاید اون راضی بشه و هر چیزی که با یه لاکسی مثل مامان تجربه کرده رو بگه. دیگه هیچ رازی نمیمونه، و شاید بالاخره لویی بتونه منو به ریفت ببره. امروز میتونه همه ی زندگی منو به یه شکل بهتر تغییر بده، من بالاخره میتونم میرایی که برای بودنش به دنیا اومدم باشم، نه یه دختر مریض و ضعیف.
لویی بهم اصرار کرد که کل روز رو استراحت کنم تا آخر شب بدنم راحت تر درمان بشه، وقتی به خونه برگشتیم منو به طبقه ی بالای کلبه برد تا منو روی تختم بذاره. بابا تصمیم گرفت که سر من داد بزنه تا توی تخت استراحت کنم، وقتی صدای خنده ی منو موقعی که لویی داشت به طبقه ی بالا میبردم شنید چشم غره رفت.
"امروز، یه زندگی کاملا جدید رو شروع میکنی."
لویی به من اطمینان داد و من گونش رو بوسیدم، قلبم با هیجان برای امشب میتپید.
~-~-~
من از روی تختم لویی رو نگاه کردم که در اتاقو بست تا بابا مزاحم نشه، دستام شکممو پوشوندن و من به لویی نگاه کردم که به سمت من برگشت. ما پتوها رو از رو تخت کنار زدیم، یه بالش و بدن من تنها چیزایی بودن که روی اون باقی مونده بودن.
"آماده ای؟"
لویی با یه لبخند ملایم پرسید و یکی از دستامو تو دستش گرفت و سر انگشتامو بوسید. قلبم خیلی سریع میتپید به قدری که میترسیدم از سینم بیرون بپره، صدام تو گلوم گیر کرده بود و تنها کاری که میتونستم انجام بدم این بود که سرمو تکون بدم.
"میترسی؟"
اون آروم پرسید و با انگشتام بازی کرد.
"نه."
من بلافاصله جواب دادم، لویی یه نفس عمیق کشید قبل از اینکه دستمو به جایی که قبلا بود، یعنی شکمم، برگردونه.
"خوبه."
اون گفت قبل از اینکه دستاشو به جلوش بیاره، آماده برای شروع کردن. اون یه مقدار عصبی و لرزون به نظر میرسید، و من براش نگران بودم. قبل از اینکه من کاملا دراز بکشم، یه مقدار بلند شدم و دستمو روی صورت لویی گذاشتم، اونو برای یه بوس نزدیک خودم آوردم.
"بهت اعتماد دارم"
من روی لب هاش زمزمه کردم، و وقتی دراز کشیدم لبخند زدم. به نظر میرسید لویی کلمات من راجب ایمان داشتن بهش رو احساس کرد. یه آه از سر راحتی کشید و دوباره دست هاش رو جلو خودش نگه داشت.
"حتی یه عضله رو هم تکون نده"
اون اخطار داد، و وقتی شروع کرد چشم هاش رو بست.
من با تعجب نگاه کردم که چطور یه نور لرزان طلایی اتاق و فضای اطراف منو گرفت. اون نور شبیه جرقه های کوچیک آتیش بازی بود و به نورهای روشن تبدیل شد، توی چند ثانیه نورها به شکل یه هاله بزرگ دراومدن و دور بدن من رو گرفتن. به لویی نگاه کردم، چشم هاش باز بودن و همونطور که کف دستاشو برده بود بالا کاملا تمرکز کرده بود.
نفسم گرفت وقتی دیدم یه نور آبی از زیر پوستم بیرون اومد و چرخ زنان متراکم شد و کف دست لویی قرار گرفت. اون دستاشو دایره وار دور نور آبی حرکت داد و اون به شکل یه قلب در اومد... قلب من. لویی ماکت قلبم رو توی دستاش چرخوند، من لکه های سیاه کوچیکی که توی اون نور آبی وجود داشتن رو دیدم.
"ممکنه یه حس عجیب بهت دست بده، فقط سعی کن ثابت بمونی"
لویی بهم گفت و یه نقطه سیاه رو با انگشتاش گرفت. اون شروع به بیرون کشیدن اون نقطه سیاه معیوب از قلب آبی کرد، یه حس عجیب مثل تقلا کردن توی قفسه سینه ام شروع شد. وقتی این حس کشش دردناک شد یه ناله از دهنم بیرون اومد و چشمامو محکم بستم، لویی داشت حرف های آرامش بخش بهم میزد تا بی حرکت نگه ام داره.
"میدونم، میدونم این درد داره، فقط بی حرکت بمون"
لویی وقتی ناله های پر از دردم رو شنید برام شکلک درآورد. لکه خیلی زود از ماکت قلبم خارج شد، نور آبی رشد کرد و جای قبلی اون نقطه معیوب رو پر کرد.
"یکی دیگه اینجاست"
لویی تقریبا آرامش پیدا کرد وقتی اون هاله سیاه بین انگشتاش ناپدید شد. لویی راحت شد، ولی من وحشت زده شدم وقتی نقطه های سیاه زیادی رو توی قلب دیدم، فهمیدم باید دفعات بیشتری با درد روبرو بشم.
وقتی لویی رفت سراغ یکی دیگه یه نفس عمیق کشیدم، خودمو مجبور کردم با درد بجنگم. من از پسش برمیام، میتونم برای دفعات بیشتری قوی باشم. چند لحظه دردناک در مقایسه با زندگی که میتونم با لویی داشته باشم چیزی نیست.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
انگار داره یه اتفاقایی میوفته بالاخره!!به اطلاعتون میرسونم که اگه تا یکشنبه که باید آپ کنیم رای ها 30 تا نشه از پارت دوم خبری نیست. پیشنهاد میکنم خودتون رو تو خماری اینکه چه بلایی سر میرا میاد نذارین😀
ال د لاو. لیلز & پرنی❤
YOU ARE READING
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...