43. اشتراک (Part 2)

278 59 32
                                    

حمام کردنمون بیشتر از چیزی که برنامه ریزی کرده‌بودیم طول کشید، وقتی منتظر بودیم آب گرم بشه لویی آروم بهم کمک کرد از شر لباس‌هام راحت بشم و من هم همینکار رو برای اون انجام دادم. وقتی وارد آب شدیم لویی از من عذرخواهی کرد که هیچی از چیزی که خودش بهش "صابون دخترونه" میگفت نخریده، ولی من واقعا برام مهم نبود. من از حس انگشت‌های لویی که شامپوش رو توی موهام ماساژ میداد غرق آرامش بودم، و لویی از حس کشیده شدن انگشت‌هام روی سینه لخت و خطوط تیز پایین کمرش لذت میبرد.

بوسه‌های سنگین و لمس‌های صمیمی اتفاق افتادن، لویی جز به جز بدنم رو مشتاقانه لمس کرد وقتی داشت روی ترقوه‌هام لاوبایت می‌ساخت و نفسم رو می‌برید. من توی بهشت بودم وقتی لب‌ها و دست‌های لویی با هر لمس باعث میشدن لذت از بدنم عبور کنه. حس کردم لویی سورپرایز شد وقتی شرایط تغییر کرد، بدن من اون رو به دیوار حمام چسبوند و من علامت خودم رو روی گردنش گذاشتم. لویی وقتی لمسش کردم کاملا خودش رو تسلیم من کرده‌بود، چشم‌هاش مستانه بسته شدن و و اسمم رو با بیچارگی توی ناله‌هاش صدا میزد قبل اینکه پوزیشنمون رو برعکس کنه. نیازی نیست بگم، یه مدت طول کشید تا تمیز بشیم.

هردو خودمون رو با حوله‌هامون خشک کردیم و برای رفتن به تخت آماده شدیم، لویی یه تی شرت و یکی از باکسرهاش رو داد تا بپوشم اینجوری زحمت باز کردن وسایلم رو به خودم ندادم. من چراغ‌ها رو خاموش کرده بودم و تقریبا پریدم روی تخت کنار لویی، که ترجیح داده بود به جای پیژامه فقط باکسر بپوشه. اون یکم خندید قبل اینکه من رو به خودش نزدیکتر بکنه و پتو رو رومون مرتب کنه تا جاییکه هردومون احساس راحتی بکنیم.

با وجود اینکه شب قبل کم خوابیده بودم، نمیتونستم چشمام رو روی هم بذارم. به جاش، به نیمه گمشده‌ام خیره شدم، به تک تک اجزای صورتش نگاه کردم. لویی هم همینکار رو انجام داد قبل از اینکه لب‌هاش رو برای یه بوسه به پیشونیم بچسبونه، و برای یه مدت ما فقط همونجوری دراز کشیدیم: در سکوت کامل، کاملا راضی از اینکه کنار همدیگه‌ایم.

"میرا؟"

لویی بعد از یه سکوت طولانی زمزمه کرد.

"بله؟"

"من باید یه چیزی بهت بگم."

لویی آروم گفت، باعث شد من به صورتش نگاه کنم. حتی توی نور کم ماه و ستاره‌ها که از پنجره می تابید، چشم‌های لویی هنوز میدرخشیدن. اون یکم مضطرب به نظر میرسید، و من برای بوسیدن گردنش سریع بودم، دقیقا طرف دیگه خونمردگی کوچیکی که یکم زودتر توی اون شب بهش داده بودم. به نظر رسید اون آروم شد، یه نفس عمیق کشید.

"اون چیه؟"

من آروم پرسیدم. اون میتونست هرچیزی رو به من بگه.

"فکر میکنم عاشقتم."

اون قبل از اینکه ساکت بشه گفت.

قسم میخورم من میتونستم صدای ضربان قلبش رو بشنوم، حس کردم کف دستش که رو کمرم بود داشت عرق میکرد، استرسش رو حس کردم. فقط از روی طرز رفتار لویی میتونستم بگم این براش چیز بزرگی بود. من دستش رو از جاییکه با اضطراب ملافه رو نگه داشته بود بلند کردم، و انگشت‌هام رو از فضای بین انگشت‌هاش رد کردم قبل از اینکه بهش نگاه کنم.

"منم باید یه چیزی بهت بگم."

من بهش گفتم، نفس لویی گرفت. من خم شدم تا ببوسمش، لویی متوجه شد و سرش رو خم کرد تا لب‌هام رو با لب‌هاش بگیره.

"چی؟"

"من میدونم که عاشقتم."

من براش زمزمه کردم، دیدم لویی آروم شد، سرش رو توی گودی گردنم مخفی کرد. من صورتش رو توی دست‌هام گرفتم، آروم بالاتر آوردمش تا بتونم توی چشم‌هاش نگاه کنم.

"من از وقتی برای دومین بار توی بیمارستان بودم میدونم، وقتی تو از مرکز شفابخشی مرخص شدی تا من رو ببینی. من از اون موقع عاشقتم، و هیچوقت توی زندگیم به این اندازه از چیزی مطمئن نبودم."

"واقعا؟"

لویی زمزمه کرد، و باعث شد من سرم رو تکون بدم.

"فقط...هرکسی که من عاشقشم صدمه میبینه...من نخواستم-"

من با یه بوس دیگه ساکتش کردم.

" من عاشقتم. حاظرم بخاطرت تیر بخورم، بدون حفاظ. ممکنه صدمه ببینم، اما من قویم. نگرانم نباش."

به لویی اطمینان دادم، کسی که آه کشید و محکم بغلم کرد، دوباره سرش رو توی گودی گردنم فرو کرد، پاهاش رو دور پاهای کوتاه‌تر من، و دستهاش رو دورم پیچید. من قدرت اون بودم، من کسی بودم که وقتی ترسید نگه اش می‌دارم.

"و اگه هنوز از احساست مطمئن نیستی، عجله نکن."

من زمزمه کردم، انگشت‌هام بین موهای لویی حرکت میکردن تا استرسش رو بیشتر از بین ببرن.

"من تا هر زمانیکه طول بکشه تا بفهمی که آیا عاشقمی صبر میکنم، پس عجله نکن."

من برای چند دقیقه هیچ صدایی از لویی نشنیدم، که باعث شد فکرکنم خوابش برده. تا اینکه نرمترین صدایی که وجود داره رو شنیدم که زمزمه میکنه و یه لبخند کمرنگ زدم و چشم هام رو بستم.

"ممنون، میرا."

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
فقط میتونم بگم عااااااااااا😭😭❤
ولی یه سوال؛ واقعا فکر کرده بودین از این دوتا صحنه درتی درمیاد؟😂😂😂😂

شرافتاً رای و کامنت یادتون نره🙏

ال د لاو. لیلز❤

Sorcery | CompleteWhere stories live. Discover now