50. شکست دادن (Part 2)

215 42 22
                                    


متاسفانه، بعد از ده دقیقه‌ی طولانی به نظر نمیومد هری تونسته باشه آلیستر رو ببینه. من به زل زدن به عموم ادامه دادم، می‌دیدمش که به خاطر شکست هری می‌خندید یا به من لبخند میزد. من احمق بودم که فکر می‌کردم این روش ممکنه کار کنه.

وقتی یه فکر یه‌‌دفعه‌ای به ذهنم رسید اشک تو چشمام شروع به شکل گرفتن کرد. شاید واقعا داشتم دیوونه می‌شدم. منظورم اینه که، اگه هری نمی‌تونست هیچی بشنوه، می‌تونست به این معنی باشه که کل این مدت من تنها کسی بودم که توی سَرَم بوده؟ می‌تونست به این معنی باشه که آلیستر واقعی نبوده؟ یعنی من همه چی رو تصور کرده بودم؟

نزدیک بود شروع به گریه کنم که یه دفعه هری لرزید و شروع به مالیدن شقیقه‌‌اش کرد. من چشمامو بستم و خودمو آماده کردم که بگه خسته شده، که سرش درد میکنه و هیچکس دیگه‌ای تو سر من نبوده. خودمو آماده کردم که اونا از من ناامید بشن.

وقتی چشمام روو باز کردم متوجه شدم که یه چیز کاملا متفاوت در حال اتفاق افتادن بود.

عمومو دیدم که آروم به سمت هری رفت، همون نگاه شیطانی‌ای روی صورتش بود که وقتی سربه‌سر من میذاشت روی صورتش بود. چشمای خیسم وقتی دیدم آلیستر دستش رو روی شونه‌ی هری گذاشت گشاد شد، پسر به اطراف اتاق نگاه کرد.

"مشکل چیه، هری؟" لویی پرسید، دستاشو جلوی سینه‌ا‌ش حلقه کرد و اشتیاق توی وجودش به حداکثر رسید.

"من صدای یکیو شنیدم...اما هیچکدوم از شماها نبودین..." هری ادامه نداد، چشمای لرزون سبزش سریع به اطراف اتاق نگاه می‌کرد. گرچه این با عقل جور درنمیومد، هری ممکنه صدای چه‌کسی رو شنیده باشه وقتی من و لویی تنها افراد همراهش بودیم؟

"شاید یکی از شفابخشای توی راهرو بوده؟" لویی سعی کرد یه دلیل پیدا کنه، اما من می‌دونستم که اون جواب سوال نبود چون دیدم که آلیستر توی گوش هری زمزمه کرد. وقتی آلیستر باهاش صحبت کرد یهو بدن هری سفت شد، چشماش گشاد شد و ماهیچه‌هاش خشک شدن. هری داشت صدای آلیستر رو میشنید.

هم لویی و هم من وقتی هری یه‌دفعه جیغ زد، با دستاش سرشو فشار داد و از رو صندلی افتاد پریدیم و بلند شدیم.

"هری!" لویی به سمتش دوید، سعی کرد آرومش کنه، اما کارش بی‌فایده بود. آلیستر داشت کنارش دیوانه‌وار میخندید، دستام دهن بازمو پوشوند و من به صحنه‌ی ترسناکی که روبه‌روم داشت رخ میداد نگاه کردم.

"اسم دختر چیه؟ مِیسی؟" آلیستر یه دفعه صحبت کرد، وقتی هری سریع به اطراف اتاق نگاه کرد جیغ‌هاش متوقف شد. به خوبی دیدم که اشک از گونه‌هاش پایین می‌چکید، رنگ زمردی خوشگل چشماش حالا با قرمز ترکیب شده بود.

"خفه شو." هری با هیچکس صحبت کرد، چشماش هنوز تو پیدا کردن تصویر عموم ناتوان بود.

"شاید باید یه بار به ملاقاتش برم. احتمالا باید اول زنگ بزنم، این مودبانه‌تره، اوه صبر کن." آلیستر دوباره خندید، صداش باعث شد بلرزم. "اون نمیتونه هیچی رو بشنوه. موجود کوچولوی بدبخت."

Sorcery | CompleteWhere stories live. Discover now