33. مواجهه (Part 1)

371 74 70
                                    

اگه خصوصیتی باشه که در مورد خودم ازش مطمئن بودم، سرسختیم بود. لویی اینو میدونست، همه‌ی دوستام اینو میدونستن، اما مهمتر از اونا، کسی بود که این رو از تعداد دفعات زیادی که وقتی بچه بودم منو بغل و مجبورم میکرد از شیشه شیرم وقتیکه شب بیدار میموندم و گریه میکردم بخورم، میدونست.

بابا همیشه از اینکه سرسختیم رو از مامان به ارث بردم شوخی میکرد، اما وقتی فهمید من به اندازه مامان لجوج نیستم واقعا خدا رو بخاطرش شکر کرد. شاید این امروز باید تغییر میکرد.

لویی دوباره بهم کمک کرد از تخت بیرون بیام و برای صبحانه به طبقه پایین برم، هنوزم وقتی یه کاسه سریال رو با قرص‌های رنگارنگ جلوم میذاشت حرفی نمیزد. آه کشیدم و فکر کردم که چقدر همه چیز از وقتیکه لویی سعی کرد درمانم کنه افتضاح شده. به دلایل نامعلومی من هنوز مریض بودم، لویی باهام حرف نمیزد، و بابا هم عجیب رفتار میکرد. مطمئنا این چیزی نبود که انتظار داشتم توی روزهای بعد از بهبودیم اتفاق بیوفته.

ممکن بود لویی ندونه، اما تمام این تنبیه مسخره باعث شده بود خشمی توی وجودم شکل بگیره که میخواست آزاد بشه و همه چیز رو توی مسیرش بسوزونه. من در سکوت داشتم آتیشی رو توی وجودم پرورش میدادم که هر لحظه ممکن بود شعله ور بشه.

بابا با لباس راحتی از اتاقش بیرون اومد، ظاهرا امروز سرکار نمیرفت. اون رفت توی پذیرایی و تلویزیون رو روشن کرد و گذاشت روی یه کانال اخبار، کنترل رو قبل اینکه بیاد توی آشپزخونه روی میز قهوه گذاشت. شونه بابا به لویی برخورد کرد وقتی هلش داد کنار تا برای خودش یه فنجون قهوه درست کنه و باعث شد آتیش درونم بزرگتر بشه. اون حق نداره با لویی اینجوری رفتار کنه.

"حالت چطوره میرا؟"

وقتی در یخچال رو باز کرد تا برای قهوه اش آبجو برداره پرسید.

"خوبم"

آروم گفتم، قاشقم رو بی هدف توی کاسه Frosted Flaked ام میچرخوندم. وقتی بابا با یه لحن زننده به لویی گفت از سر راهش بره کنار قاشق رو ول و دستامو مشت کردم. از گوشه چشمم دیدم که قوطی آبجو شروع به تکون خوردن کرد.

"خوبه"

بابا قبل اینکه روبروی تلویزیون بشینه زمزمه کرد، چشم‌هاش مشتاقانه روی گزارشی راجب میزان جرم توی سیاتل تمرکز کرده بودن.

شعله‌ها هنوز داشتن قویتر و داغ‌تر میشدن، و من وقتی فهمیدم چندتا از قاب عکس‌های روی اپن هم شروع به لرزیدن کردن لبم رو گاز گرفتم. میدونستم لویی هم دیده، چون دست‌هاشو گذاشت روی شونه‌هام تا سعی کنه آرومم کنه. اون از ترس اینکه پدرم چیکار میکنه جرئت حرف زدن نداشت، ولی من فشار دست‌هاش روی شونه‌هام رو مثل یه پیام حس میکردم.

آروم باش

من نمیخواستم آروم باشم. اگه لویی نمیخواست جلوی پدرم وایسته، پس من وایمیستادم.

پاهام‌ رو امتحان کردم تا ببینم میتونن وزنمو تحمل کنن یا نه، اما وقتی پاهای لرزونم زیر وزنم خم شدن از عصبانیت پوف کردم. لویی دیوونه‌وار منو برگردوند روی صندلی و سرش رو به علامت نه برام تکون داد. چشمام رو چرخوندم؛ اگه من نمیتونستم برم پیش بابا پس حرف زدن از جایی که بودم، بهترین گزینه بعدی بود.

پس با یه نفس عمیق، شعله‌ها رو آزاد کردم تا بسوزونن.

"از کی دوست پسرم تبدیل شده به پرستارم؟"

من پرسیدم، هنوز پشت بابا بهم بود و داشت اخبار رو نگاه میکرد. من نمیتونستم واکنشش رو ببینم، و این ناامیدم کرد.

"از کی دخترم میدونست دوست پسرش قدرت‌هایی داره؟"

اون جواب داد، فقط باعث شد عصبانیتم بیشتر بشه.

"از کی پدرم داره قدرت‌های خودش رو از من مخفی میکنه؟"

منم سریع جواب دادم، لویی کم کم داشت معذب به نظر میرسید. تا قبل این هیچوقت با بابا اینجوری بحث نکرده بودم، معمولا یکی از ما در مقابل اون یکی سکوت میکرد، مثل رفتار زوج‌های جوون نابالغ.

بابا هیچوقت به سوالم جواب نداد، ترجیح داد سکوت کنه. دهنم رو باز کردم تا یه چیز دیگه بگم، اما بابا چرخید به طرفم، قاب عکس‌های لرزون رو دید وآه کشید.

"منم میتونم همینو ازت بپرسم"

اخم کرد و دوباره پشتشو بهم کرد. سرجام خشکم زد، چطوری میدونست؟ این اولین باری بود که میدید من از قدرت‌هام استفاده میکنم...

"میرا رایلی لین، متولد 5 مارچ 1995، ساعت 3:43 صبح. وزن 5 پوند و6 اونس. قدرت‌های احتمالی: تِلِکینِسیس، شفابخشی، نگهبان حافظه، نامرئی شدن و پ... و همین. دقیقا چیزیه که وقتی توی لاکس به دنیا اومدی روی گواهی تولدت نوشته شده بود"

بابا جوری گفت انگار حفظ بود، اگرچه آخرش یکم لکنت داشت. من نگاهش کردم که از روی کاناپه بلند شد و به آشپزخونه اومد، روبروی چشم های گرد شده‌ام وایستاد. جوری دست به سینه وایستاده بود انگار داشت سعی میکرد سرزنشم کنه، ولی چشم هاش ناراحت و افتاده بودن.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
محض کنجکاوی میپرسم، اصلا حواستون بود این داستان آپ نشده؟!

رای و کامنت یادتون نره و امیدوارم هرکسی که امتحان داشت یا هنوز داره موفق باشه🌹

ال د لاو. لیلز❤

Sorcery | CompleteWhere stories live. Discover now