35. گفتگوی صادقانه (Part 2)

332 66 45
                                    

"از کجا انقدر اطلاعات راجبش داری؟"

من پرسیدم و از جوابی که میخواست بده میترسیدم.

بابا یقه ی لباسشو گرفت و اونو پایین کشید تا من جای زخم صورتی و باریک روی قفسه ی سینش که لبه های ناهمواری داشت رو ببینم. من قبلا وقتی که کوچیک تر بودم و بابا منو به ساحل میبرد اون جای زخمو دیده بودم، اما همیشه فکر میکردم همونجور که خودش بهم میگفت اون زخم به خاطر یه قلاب ماهیگیری به وجود اومده.

"وقتی من و مادرت چند ماه قبل از اینکه تو به دنیا بیای سعی کردیم که اونو از کار کردن با ناکس منصرف کنیم، اون تسخیرم کرد و سعی کرد منو بکشه."

وقتی فهمیدم عموم چقد باید وحشتناک بوده باشه که تلاش کنه برادر خودشو بکشه، احساس کردم قلبم غرق شد. چجوری یه نفر میتونه انقد بیرحم باشه؟ اما... اگه بابا میگه آدمایی که تسخیر میشن تبدیل به عروسکای خیمه شب بازی اَلیستر میشن، پس چطور حال خودش خوبه؟

"وایستا، اگر تو تسخیر شده بودی پس چطور الان یکی از پیروای اَلیستر نیستی؟"

من پرسیدم، بابا یه کم لبخند زد.

"وقتی من تسخیر شدم مادرت تو رو حامله بود، و من حدس میزنم تو قبل از اینکه حتی منو ببینی هم عاشقم بودی، چون از استعدادت استفاده کردی تا کمکم کنی. اَلیستر تونست منو تسخیر کنه، اما نتونست ذهنمو فاسد کنه چون تو ازش محافظت کردی."

اون با ملایمت گفت، لبخندی روی لبم شکل گرفت اما بعد وقتی که فکرای بد به ذهنم برگشتن ناپدید شد.

"اَلیستر با این ایده که تقریبا در برابر ترایی ها حکم خدا رو داره کور شده بود، و میخواست به حساب هر کسی که سعی داشت کاری کنه تا اون کشتن ترایی ها رو تموم کنه برسه."

"اما چرا اون سعی داشت اونا رو بکشه؟"

لویی پرسید، ظاهرا این چیز برای اون جدید بود.

"اون اعتقاد داشت که دنیا باید قویتر بشه، و اینکار نیازمند این بود که ترایی هایی که هیچوقت نمیتونن به اندازه ی لاکسی ها قدرتمند بشن نابود شن. اون میخواست همشونو بکشه و بعد تقریبا تبدیل به پادشاه لاکس بشه، و کیه که میگه اون نمیتونست؟ اون با استعدادش، میتونست کاری کنه که حتی قویترین رهبرا هم جلوش تعظیم کنن. به عنوان رهبر ناکس این هدف اصلیشه."

"استعداد ماریسا چیه؟"

من با تعجب پرسیدم و اشاره ی اَلیستر به ماریسا توی خاطره ی بابا یادم اومد.

"اون یه تغییر شکل دهنده است، پس میتونی تصور کنی که اون توی فرار کردن از زندانای محافظت شده ی زیادی به اَلیستر کمک کرده."

"خب همه ی این چیزا چه ربطی به میرا داره؟"

لویی حرف بابا رو قطع کرد، دستای درخشانش هنوز پوست بازوهامو درمان میکرد.

"میرا تنها کسیه که میتونه اونو متوقف کنه، به خاطر اینکه اون یه نگهبانه. اَلیستر میدونست که نگهبانا تسخیر نمیشن و دروازه ها رو امن نگه میدارن، اونا تنها راه لاکس برای متوقف کردنشن."

وقتی بابا داشت همه چیز رو توضیح میداد من کم کم داشتم نگران میشدم، داشتم شبیه یه بچه پولدار ولخرج میشدم که باید دنیا رو نجات میداد.

"اون همه‌ی نگهبان‌ها رو کشت حتی پدربزرگ تئودور رو، بجز میرا. وقتی اَلیستر از زندان فرار کرد تا دنبالش بگرده من و آملی با میرا که تازه به دنیا اومده بود از غار فرار کردیم. من فکر نمیکنم اون اصلا بدونه میرا یه نگهبانه"

حقیقت به شدت بهم برخورد کرد. خاطره ای که شهر داشت میسوخت و مامان منو بغل کرده بود، اون زمانی بود که اَلیستر از زندان فرار کرد و دنبال من اومد. همه اش جور در میومد.

"وقتی تمام رونزهات ظاهر بشن و به یه نگهبان کامل تبدیل بشی، ما به ریفت میریم تا آموزش ببینی و استعدادهات رو تقویت کنی. من شک ندارم اَلیستر به زودی میاد سراغ ریفت، مدارکش توی تمام شبکه های خبر هست"

بابا به گزارش خبر که درباره قتل‌های بیشماری بود که توی شهرهای نزدیک برایروود اتفاق افتاده بودن، اشاره کرد. اَلیستر نزدیکتر شده بود.

اوه خدای من، اَلیستر نزدیکتر شده بود!

یهویی سنگینی وضعیت روی شونه‌هام طاقت‌فرسا شد، انگار داشتن دونه دونه آجر روشون میذاشتن. من باید جلوش رو بگیرم، من. من میتونستم اینکار رو بکنم؟

بابا متوجه نگرانیم شد، چون لبخند زد و دستم رو که خوب شده بود گرفت، نشونه های طلایی درخشان و ملتهب بودن.

"هی، نگران نباش. تو از پسش برمیای"

اون بهم قوت قلب داد، توی ذهنم یه طوفان عصبی از فکرهای مختلف بود. خوشحال بودم که هری اینجا نیست، احتمالا توی ذهنم بهم میگفت خفه شم.

"از کجا میدونی؟ اگه به اندازه کافی خوب نباشم چی؟ اگه شکست بخورم چی؟"

همه‌ی افکار سرکوب شده‌ام رو آزاد کردم. رونزهای طلایی که روی تمام دست و پام پخش شده بودن تیره شدن، یه رنگ طلایی تیره جایگزین اون طلایی روشن، سوسو زن و براق شد. لویی دست از شفابخشی کشید و به من نگاه کرد.

"هی، تو عالی میشی. فکر میکنم به اندازه کافی به خودت اطمینان نداری"

لویی درحالیکه من با چشم های گشاد بهش نگاه میکردم گفت.

"از کجا میدونی؟"

من زمزمه کردم، از عواقبی که ممکن بود پیش بیاد اگه شکست میخوردم، میترسیدم.

"من میدونم تو قویتر از چیزی هستی که فکر میکنی. تو همین الانشم بخش‌هایی از تلکینسیس رو که سال‌ها طول میکشه تا مردم درک کنن رو یاد گرفتی. تو بهترین استادها رو خواهی داشت که بهت آموزش بدن، و تو ما رو داری"

لویی به خودش و بابا اشاره کرد و سعی کرد آرومم کنه. علامت‌های طلایی دوباره شروع به سوسو و برق زدن کردن، لویی لبخند زد وقتی رنگ اونا با احساساتم تغییر کرد.

"تو میتونی انجامش بدی. اگه فقط یه چیز باشه که راجب تو بدونم، اینه که میتونی جلوی اونو بگیری"

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
همچنان الیستر عجب آدم بیخودیه😒
میرا شاخ میشود؛ خدا بخیر بگذرونه😀
رای و کامنت یادتون نره🙏

ال د لاو. لیلز & پرنی ❤

Sorcery | CompleteOnde histórias criam vida. Descubra agora