19. هنر مدرن (Part 1)

521 94 16
                                    

بعد از چند بار جدی چونه زدن با پدرم، لویی به طرز معجزه آسایی به من یه شانس داد تا از تخت بیرون بیام و پاهامو کش و قوس بدم. اون فقط به من گفت که لباس بپوشم و حاظر شم تا بریم بیرون، به من نمیگفت که کجا داریم میریم. من مغزشو با سوالایی راجب اینکه کجا داریم میریم نخوردم، فقط حاظر شدم و درحالی که مانیتور قلب دستم بود با اون سوار کامیون شدم.

وقتی برای چهارمین بار داشتم تلاش میکردم که از لویی بپرسم کجا داریم میریم تقریبا یه لبخند شیطانی رو صورتش شکل گرفت. اون فقط سرشو تکون داد، کلاه رو سرش موهاشو رام میکرد(فک کنم یعنی موهاش تو کلاه بود و نمیریخت تو صورتش)، و به من همون چیزی که قبلا هم گفته بود رو گفت:

"این یه سورپرایزه."

رانندگی خیلی طولانی نبود، لویی بالاخره جلوی یه ساختمان که یه کم شلوغ بود پیچید. من تا وقتی که از کامیون پیاده نشده بودم شانس دیدن اینکه اون چیه رو نداشتم، چشامم کلمات 'موزه ی هنر شمال شرق برایروود' روی تابلوی کنار در رو تشخیص داد.

"یه موزه ی هنر؟"

من از دوست پسرم پرسیدم، کسی که لبخند زد و سرشو برای من تکون داد. دستش به اون دستم که مانیتور کوچیک رو نگرفته بود رسید، انگشتامون فضای بین همو پر کردن و اون منو به داخل راهنمایی کرد.

اونجا یه مکان کوچیک ساکت و آروم بود. همین که ما وارد شدیم اونجا رو دیدیم که پر از نقاشی ها، مجسمه ها، و طراحی ها بود. بعضی از هنرای بومی، از قبایل سرخ پوست آمریکا مال خیلی وقت پیش بودن، و بقیه بیشتر مدرن بودن. هنرمندهای با استعداد محلی کاراشونو به نمایش گذاشته بودن، و بعضیاشون واقعا خوب بودن.

لویی دو تا بلیط خرید تا بتونیم اطرافو بگردیم، من دیدم که خانمی که بلیط میفروخت برای یه مدت طولانی به مانیتور قلب کوچیک تو دست من زل زده بود. نگاه خیره اش به لویی افتاد، به لویی یه نگاه دلسوزانه انداخت طوری که انگار من اصلا اونجا بغل دست لویی نیستم.

سرمو پایین انداختم و وانمود کردم جذب بند کفشام شدم، نمیخواستم عکس العمل لویی رو ببینم. من از گیشه ی بلیط بیرون کشیده شدم و به اولین نمایشگاه هدایت شدم، روحیه ام الان خیلی ضعیف تر از چیزیه که قبلا بود.

لويى به آرومى اطراف نمايشگاه هنرهاى بومى قدم ميزد و دستاش درست مثل يه طناب يدك كش من رو به دنبال خوش ميكشيد. ما گهگاهى توقف ميكرديم تا لويى بتونه از نزديك نگاهى به تابلو ها بندازه ولى چشم هاى من هنوز روى زمين قفل بودن.

وقتى لب هاى لويى رو روى گوشم احساس كردم ، كمى پريدم.

" ميدونى كه، تو بايد به اثر هنرى نگاه كنى، تا بتونى تحسينش كنى "

اون طعنه انداخت، و چشم هاى من هنوز با افسوس به اون مانيتور قلب لعنتى كه توى دستم گرفتمش خيره شدن.

حتى اگه اون مانيتور كوچيک رو توى جيب ژاكتم مخفى كنم، سيم هايى كه از يقه لباسم بيرون اومدن هنوز هم باعث جلب توجه ميشن. نوار هاى الكترودى كه به ترقوه هام متصلن به مردم اطرافم ميفهمونن كه من نرمال نيستم. من سالم نيستم، و مردم يقينا ميتونن متوجه بشن.

يه جورايي ، به نظر ميرسيد كه اين يه بهونه اس براى  آدم هاى اطرافم تا يكم بيشتر بهم خيره بشن و بعد از كنار من و لويى عبور كنن. هر وقت كه از كنار يه اثر هنرى عبور ميكرديم نگاهشون به دنبال ما مى اومد.
از اين حس متنفرم.

" من فقط داشتم ،آه، زمين رو تحسين ميكردم "

با دستپاچگى گفتم، لويى يه بوس محكم درست زير گوشواره مرواريدم گذاشت.

" خب من دوست دارم اثر هاى هنرى زيبا رو همراه با دوست دختر زيبام تحسين كنم، ولى اين يه جورايي سخته مخصوصا وقتى كه اون دائما به زمين خيره ميشه "

لويى زمزمه كرد و باعث شد آه بكشم.

" مشكل چيه ، پروانه؟ "

دست هاى لويى رو دور كمرم احساس كردم، وقتى من رو محكم به خودش چسبوند چونه اش رو روى شونه ام گذاشت.

" اونا دارن زل ميزنن "

به آرومى زير لب گفتم و به نظر ميرسه كه لويى اصلا معذب نشده.

"اين كاريه كه مردم هميشه وقتى چيزى به زيبايى تو ميبينن  انجام ميدن  "

من به خاطر كلمه هاى عاشقانه لويى قرمز شدم ولى اين چيزا باعث نشدن كه همه چيز كاملا خوب به نظر برسه.

" به من نه ، به مانيتور "

احساس كردم كه چونه لويى از روى شونه م ناپديد شد، دستاش خيلى سريع من رو به سمت خودش چرخوند و باعث شد روبروش قرار بگيرم.

" پس اونوقت اونا ميدونن كه چقدر قوى هستى "

اون گفت و كلماتش لبخند كوچيكى رو روى لبم درست كردن.

" بهتر شد؟ "

اون پرسيد، نگاهش به سمت مجسمه هايى كه اطرافمون بود رفت، و بعد به اطراف نگاه كرد تا ببينه كسى كنارمون هست و دوربين امنيتى وجود داره يا نه.

وقتى مطمئن شد كه اطرافمون پاكه، قبل از اينكه دست هاى لويى منو رها كنه يه پوزخند از خودراضى بهم زد. و زمانى كه دستاش شروع به حركت كردن، فكم از شدت تعجب افتاد.

************************

گایز از این به بعد اگه حداقل تعداد رای 30 و کامنت 15 نباشه، قسمت جدید آپ نمیشه.

و ممنون از دینز که نصف این چپترو به جای من ترجمه کرد.

آل د لاو. لیلز اند پرنی

Sorcery | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora