29. افسانه ها (Part 2)

373 67 44
                                    

"هی، تو خوبی؟"

من پرسیدم. من مطمئنم اگه حال هری خوب نباشه میتونم پرستار ابی رو صدا کنم تا براش چند تا ایبوپروفن یا چیز دیگه ای بیاره.

"آره، فقط باید صداهای توی سرم رو قطع کنم"

اون زیر لب گفت، ذهنم این جمله رو درک نکرد تا اینکه روش فکر کردم. هری توی یه بیمارستان پر از آدم بود، و اون آدما پر از فکرایی بودن که توی ذهنشون چرخ میزد. اون احتمالا به آدمایی که از درد ناله میکردن و افرادی که از روی عشق برای خانواده و دوستاشون نگران بودن گوش میداد، من فقط میتونستم تصور کنم که اون چقد باید ناراحت باشه. من منتظر موندم تا هری دوباره استعدادشو کنترل کنه قبل از اینکه ازش یه چیزی بپرسم.

"استعدادت دقیقا چجوری کار میکنه؟"

من کنجکاو بودم. مطمئنا، من تو کتابا و فیلما آدمایی رو دیده بودم که توانایی خوندن ذهنو داشتن، اما من شک دارم که اونا حتی توصیفشون هم درست بوده باشه. هری آروم لبخند زد و دوباره تواناییشو متمرکز کرد.

"سر من مثل یه رادیوئه: من سیگنال های فرستنده های متفاوتو دریافت میکنم مهم نیست چی باشن. این سیگنال ها فکرای مردمن، و من اونا رو میشنوم چه آدمی که اون فکر رو داره رو ببینم چه نبینم. من میتونم روی بعضی از فکرا یا مردم متمرکز بشم پس این بالا خیلی شلوغ و اذیت کننده نمیشه."

هری به سرش اشاره کرد، انگشترش توی نور بیمارستان برق زد. (*-*)

"این باید وحشتناک بشه اگه تو یه روز جایی بری که واقعا شلوغ باشه."

من گفتم، هری فقط شونه هاشو بالا انداخت.

"این بعضی وقتا میتونه بد باشه. اگه صداهای خیلی زیادی وارد سرم بشه، من یه سردرد وحشتناک میگیرم و اکثر مواقع باید از جایی که هستم برم بیرون. این یه بار وقتی بچه بودم و با بابام برای دیدن یه بازی فوتبال به یه استادیوم بزرگ و شلوغ رفتیم اتفاق افتاد. آدما و فکرهایی که اونجا بودن بیش از حد تحمل یه بچه ی هفت ساله بود"

برای چند لحظه اتاق ساکت بود تا اینکه من یادم اومد لویی چطور کارش به مرکز شفابخشی کشید.

"این واقعا عجیبه که چجوری کار لویی به مرکز شفابخشی کشید همونجوری که کار من کشید به اینجا..."

من گفتم، هری یه لبخند کوچیک زد.

"فکر کنم من یه تئوری برای اون دارم."

"خب پس بزار منم بشنومش."

"اول، تو باید فرهنگ لاکسی ها رو متوجه بشی. ترایی ها به خدا یا خداهایی اعتقاد دارن، چه اونا کاتولیک باشن، چه مسلمون یا هندو و بودایی، یا هرچی که اسمشونو میذارین. در عوض لاکسی ها به ارواح اعتقاد دارن."

هری توضیح داد، مکث کرد تا ببینه متوجه شدم یا نه.

"ارواح؟"

Sorcery | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora