"من میتونم خوبش کنم."
لویی زمزمه کرد، دست دیگه اش موهامو از رو پیشونیم کنار زد قبل از اینکه کف دستشو روش بزاره. چشمام روی صورتش ثابت مونده بود، لویی بهم یه لبخند نرم زد قبل از اینکه یه نور طلایی بین ما روشن بشه. چشمام لرزیدن و بسته شدن وقتی که حس کردم درد ضربان دار توی سرم کمتر و کمتر شد تا اینکه کاملا محو شد، وقتی لویی دستشو از روی سرم برداشت چشمام از تعجب باز شدن.
"وقتی به ریفت رفتی قدرت جدیدی یاد گرفتی؟"
من پرسیدم، لویی خندید و قبل از اینکه دستمو فشار بده نوک انگشتاش از روی بازوهام پایین اومد.
"آخرین باری که اونجا بودم یه مدت کمی روی مرکز شفابخشی وقت گذاشتم. چند تا چیز یاد گرفتم."
اون با ملایمت حرف زد، قبل از اینکه یه بوس از من بدزده(:/).
"من میخوام تو رو سالم نگه دارم، و فهمیدم که باید برای چیزایی که ممکنه دوباره اتفاق بیافته آماده باشم."
لویی منو تا پارک برایروود کول کرد، وقتی که داشت منو میبرد دستامو دور گردنش چفت کردم و پاهامو دور سینه اش پیچیدم. وقتی داشتیم راه میرفتیم من اونو با بوس های اذیت کننده روی پشت گردنش ناراحت کردم، لویی غر زد که اگر من تمومش نکنم اون منو پایین میاره پس میتونه منو درست و حسابی بوس کنه.
تعداد مناسبی آدم توی پارک بود، از خانواده های کوچیک گرفته تا زوجای پیرتر که فیلمای محبوب قدیمی رو یادآوری میکردن. پتو ها روی سراسر زمین چمن پخش شده بودن و یه پروژکتور و صفحه نمایش بزرگ اونجا بود تا همه بتونن ببینن.
لویی کمکم کرد تا لحاف و بالشامونو روی یه فضای تمیز دور از بقیه ی مردم پهن کنیم، ما نمیخواستیم وقتی داریم فیلمو نگاه میکنیم صدای حرف زدن اونا یا هرچیز دیگه ای رو بشنویم. من کنار لویی نشستم، اما به نظر میرسید دوست پسرم اون پوزیشنو دوست نداشته باشه وقتی دستای قویشو دور سینه ام پیچید و منو سمت خودش کشید، بدنش اطرافم گرم و آرامش دهنده بود.
انگشتاش گوی های کوچیک نوری برای من درست کرد تا وقتی داریم برای شروع شدن فیلم صبر میکنیم باهاشون بازی کنم، وقتی داشتم سعی میکردم که نورا رو توی دستای کوچیکم بگیرم اون بلند پشت سر من خندید. هر وقت که من مشت بستمو باز میکردم، نور اونجا نبود، قبل از اینکه بتونم دوباره ببینمش غیب میشد.
"اینجا،"
اون آروم توی گوشم گفت، دوباره دستاشو تو دستام قلاب کرد. من حس کردم فضای بین دستای مشت شدم گرمتر شد تا وقتی که لویی فضای کوچیکی که ما ساخته بودیمو باز کرد، یه پروانه ی طلایی از نور چشمک زن بود که کف دست من بود.
"این خیلی خوشگله."
من پروانه ی زیبا رو که شروع به پرواز کرد تحسین کردم، توی آسمون اوج گرفت قبل از اینکه توی شب از هم بپاشه.
YOU ARE READING
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...