جیغهای دردناکی منو از افکارم خارج کردن. آلیستر از قدرت الکتریسیتهی لویی استفاده کرده بود تا به دوستام و مادربزرگم شوک الکتریکی بده، و این باعث شد بدناشون روی زمین بیوفته. وقتی سعی کردن بلند بشن از درد ناله کردن، آلیستر یه الکتریسیتهی دیگه آماده کرد تا دوباره بهشون آسیب بزنه.
نمیتونستم بذارم کل دوستام به خاطر من آسیب ببینن. با یه حرکت ملایم، هر کدوم از دوستام توی حباب طلایی کوچولوی خودشون بودن، و آسیب نمیدیدن. سرم بعد از درست کردن یه عالم حصار شروع به درد گرفتن کرد، اما من باید تحمل میکردم. نمیتونستم بذارم هیچکس صدمه ببینه، این وظیفهی من به عنوان نگهبان بود.
"میرا، بسه! تو نمیتونی تنهایی از همه محافظت کنی!" به سختی شنیدم که یکی سرم داد زد، خشم آلیستر به سمت من بود.
"نمیتونی فقط بیافتی بمیری؟" اون با عصبانیت داد زد و بعد جرقههای الکتریسیته به طرفم پرتاب کرد، دستمو بالا بردم تا متوقفش کنم. حصار طلایی آشنا قبل از اینکه درد شدید وارد سرم بشه و باعث بشه بلرزم و روی زانوهام بیافتم ظاهر شد. نفسم بند اومد وقتی حصاری که برای خودم درست کرده بودم بعد از تشکیل شدن شکست و تیکه تیکه شد. من داشتم از افراد خیلی زیادی محافظت میکردم. بدنم نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه.
چشمام گشاد شد وقتی دیدم که جرقه بهم نزدیکتر شد و بعد باهام برخورد کرد. وقتی جرقهها توی رگهام حرکت کردن، بدنمو منجمد کردن و الکتریسیته باعث شد به عقب پرت شم، محکم به دیوار بخورم و بعد روی زمین بیوفتم، نمیتونستم جیغ بزنم. وقتی جرقهها باعث شدن هر سلولی توی بدنم از درد فریاد بزنه تکون خوردم و لرزیدم. درست به سرعتی که درد شروع شده بود، به همون سرعت هم تموم شد.
وقتی الکتریسیته متوقف شدم بدنم به شدت ضعیف بود، وقتی آلیستر بهم نزدیکتر شد نفسم میبُرید و ماهیچههام حرکت نمیکردن.
"به نظر میرسه باید بیشتر تمرین میکردی." آلیستر مسخره کرد، سر لو رو تکون داد و بهم خیره شد. وقتی کنارم زانو زد خندید، وقتی یه بار دیگه به چشمای قرمزش نگاه کردم احساس کردم قلبم داره میشکنه. زمانیکه آلیستر موهامو با خشونت توی چنگش گرفتن لرزیدم، با مشتش سرمو بالا آورد تا مستقیم بهش خیره بشم.
"نگهبان کوچولوی بدبخت.(دقت کردین همهی این حرفا رو باید با صورت لویی تصور کنین؟ :"| ) فکر نمیکردی همچین اتفاقی بیافته؟ من قضیه رو برات روشن میکنم: تو این نبرد رو میبازی." اون یه لبخند شیطانی زد، چشمای بیروح قرمزش پلک نزدن و منو بیشتر ترسوندن. من جواب ندادم، خیلی درد داشتم. کل بدنم درد میکرد و شل شده بود انگار که دست و پاهام برای بیشتر بالا موندن خیلی سنگین بودن، و وقتی به مردی که با تمام قلبم دوستش داشتم خیره شدم حس کردم لب پایینم لرزید.
BẠN ĐANG ĐỌC
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...