ستاره ها از پنجره ی کوچیک اتاق توی آسمون شب میدرخشیدن. من دور خودم چرخیدم تا اینکه فهمیدم توی یه اتاق بچه ام، اتاق من. دوباره داشتم از اون خوابای مرموز میدیدم.
اتاقم یه تم طلایی داشت، این رنگ تقریبا همه جای اتاق بود. گهواره، ملافه ها، صندلی گهواره ای تو گوشه ی اتاق، تمام اونا طلایی کمرنگ بودن. تیکه هایی از وسایل سفید و پتوها تاریکی توی اتاقو از بین میبردن، یه عکس از مامان و بابا توی یه قاب عکس سفید نو کنار چارچوب در بود.
من آروم و بیصدا به سمت گهواره رفتم، دستامو روی لبه اش گذاشتم و چشمامو به داخلش دوختم.
من آروم توش خوابیده بودم، یه لباس سرهمی منو گرم نگه میداشت. این تقریبا یه حس عحیب بود، دیدن خوده نوزادت که خوابیدی. من با صدای بلند شکستن چیزی تو بیرون اتاق دست از نگاه کردن به خودم برداشتم.
تقریبا از ترس سکته کردم، دوباره به پایین نگاه کردم و دیدم هنوز خوابم. من حتما به عنوان یه بچه خواب سنگینی داشتم.
من با دودلی از اتاق بیرون اومدم و خودمو توی یه اتاق نشیمن که به یه آشپزخونه راه داشت پیدا کردم، جایی که یه بدن لاغر خم شده بود. نفساش لرزون بود، موهای تیره اش به هم ریخته بود، و قطره های خون از دستش میچکید. تیکه های شیشه ی شکسته رو زمین ریخته بودن، بیشتر شبیه یه گیلاس (از این لیوانای مشروب) بود که از روی پیشخون افتاده بود.
من دیدم که بابا با عجله به سمت مامان اومد، مواظب بود که روی شیشه های روی زمین قدم نذاره.
"اَمِلی، چه اتفاقی افتاد؟"
اون پرسید، چشماش به شیشه های شکسته ی روی زمین اقتاد قبل از اینکه متوجه خونریزی دست مامان بشه. شیشه های روی زمین بلافاصله فراموش شدن وقتی اون دستای مامانو تو دستاش گرفت، زخمای مامانو برای پیدا کردن تیکه های شیشه توی پوستش بررسی کرد.
"متاسفم،"
مامان شروع کرد، صدای محکم و صاف همیشگیش لرزون و آروم بود.
"م-من نمیدونستم چی... من فقط..."قلبم شکست وقتی دیدم که زنی که بابام برای مدت طولانی دوسش داشت و پرستشش میکرد داشت تو خودش فرو میریخت.
"درد داره، مارک..."
مادرم ناله کرد، پدرم بالای سرشو بوسید و آروم اونو به سمت سینک آشپزخونه کشید. اون مواظب حرکاتش بود، تقریبا زیادی مواظب بود. میدونست اون داره خرد میشه، لمس ها و بوسه های آرومش تلاش میکردن تا مجسمه ی زیبای شیشه ایش رو از شکستن حفظ کنن.
"ششش، من اینو بهتر میکنم."
بابا زمزمه کرد، شیر آب آشپزخونه رو باز کرد و دست مامانو زیر آب جاری گرفت. خون قرمز رنگ شروع به پاک شدن کرد، بابا دست مامان رو از زیر شیر در آورد و آروم از آب دورش کرد. من دیدم که انگشتای مامان دور انگشتای بابا حلقه شد، چشمای شوهر به زن خسته و کوفته اش نگاه کرد.
YOU ARE READING
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...