18. آزادی (Part 2)

508 97 17
                                    

"قاتل ناشناس هنوز آزاده"

دائما روی صفحه تلویزیون زیرنویس میشد.،واکنش روی صورتم دقیقا بازتاب واکنش پدرم بود وقتی داستان وحشتناک رو درباره چندین قتلی که نتیجه حمله قاتل بود گوش دادم، قلبم از روی ناراحتی برای خانواده مقتولین لرزید چون قاتل هنوز پیدا نشده بود.

"وحشتناکه، نیست؟ خانواده ها حتی نمیتونن دادگاه رو داشته باشن"

بابا همینطور که داشت روی کاناپه میشست زمزمه کرد. برای چند ثانیه کوتاه به لویی نگاه کرد، یجورایی انگار یه نگاه قاطعانه بهش انداخت. اگرچه، وقتی برگشتم تا لویی رو  ببینم، دیدم داره بیصدا به زمین نگاه میکنه.

"آره"

من موافقت کردم، تعجب کردم که چی باعث این تغییر ناگهانی اخلاق بابا شد. قطعا داستان ناراحت کننده ای بود، ولی اینجور مواقع بابا معمولا کانال رو به ورزش یا چیزای دیگه تغییر میداد، تا الان. اما این دفعه اون با توجه زیادی نگاه کرد، انگار که توی کلاسه نه اتاق نشیمن خونه اش.

لویی آروم دستمو کشید تا بریم طبقه بالا توی اتاقم، با یه لبخند کوچیک روی لب های باریکش که اجباری به نظر میومد. من آروم دنبالش کردم، دیدم وقتی لویی وارد اتاقم شد یه آه کشید و روی تختم که به طرز عالی ای مرتب شده بود افتاد تا ملافه هاش رو بهم بریزه. اون ناله کرد و چشماش رو مالید، یه چیزی رو زیر لب زمزمه کرد که من نتونستم کامل بفهمم.

"مشکل چیه لویی؟"

من ازش پرسیدم و رفتم طرف تختم و کنارش نشستم. من باید مواظب میبودم تا همه سیم ها بهم متصل بمونن، پس با دقت حرکت کردم و هیچکدوم اونا از پوستم جدا نشدن. دکتر الینگتون بهم گفته بود که برای دو روز باید مانیتور بهم وصل باشه مگر اینکه بخوام برم حمام یا چیز دیگه ای، و من دنبال این نبودم که چهل هشت ساعت بعدی رو هم با یه تیکه ماشین احمقانه بگذرونم. بعد از اینکه چهل و هشت ساعت تموم میشد، اطلاعات از ماشین به بیمارستان ارسال میشد تا ببینن دارو یا راه درمان دیگه ای میتونه به قلبم کمک کنه، و من داشتم ساعت های باقی مونده تا آزادی رو میشمردم.

"اونا اینجان. من خیلی احمقم، معلومه که اونا باید اینجا باشن"

اون زمزمه کرد، دستشو روی صورتش کشید و مثل بچه ها چشماشو مالید.

"کی اینجاست؟"

من پرسیدم و لویی آه کشید و با یه نگاه خسته بهم نگاه کرد.

"قاتل های توی تلویزیون. یه دلیلی هست که چرا اونا نمیتونن دستگیرشون کنن"

لویی شروع کرد و دستشو برای گرفتن دستم دراز کرد. همینکه انگشت هام توی مشتش قرار گرفتن اون بدون فکر شروع به بازی کردن باهاشون کرد، دست هاش گرفتار بودن درست مثل ذهن تیره شده اش که توی چشمای در حال حاظر خسته اش منعکس شده بود.

Sorcery | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora