28. فرشته (Part 2)

384 68 21
                                    

"تو همیشه یه قلب بزرگ‌ داشتی؟(منظورش از بزرگ واقعا بزرگه! یعنی سایز قلبش از حالت عادی بیشتره)"

اون با ملایمت پرسید، یه مقدار فکر کردم و بعد سرمو تکون دادم. من به صفحه نمایش نگاه کردم تا تلاش کنم و عکس قلبمو ببینم، اما من نمیتونستم چیزی جز عکسای عجیب غریب روی اون ببینم. بعد از چند دقیقه، سونوگرافی من تموم شد و پرستار شروع به آزاد کردن من از دست دستگاه کرد.

توجهم جلب شد وقتی یه نفر وارد اتاق شد، چشماش کاملا باز بود و لباس جراحا هنوز تو بدن درازش بود. برچسب اسمش تقریبا در حال افتادن از روی لباسش بود، اما من واقعا فکر نمیکنم اون بتونه بهش اهمیت بده.

"میرا، خدا رو شکر که حالت خوبه."

به نظر میرسید که بابا کلی خیالش راحت شد، یه آه از دهنش در رفت و اون خودشو روی یکی از صندلیای جلوی دیوار انداخت. من تقریبا از فکر اینکه اون چقد خسته بود خندم گرفت، نفساش سنگین بود مثل این بود که همین الان یه دوی ماراتون رفته باشه، نه اینکه فقط از پارکینگ تا اتاقو اومده باشه.

"خیلی ترسیدم وقتی بهم زنگ زدن..."

"من خوبم، بابا. تمام مشکل این بود که نمیتونستم نفس بکشم."

وقتی دکتر الینگتون با یه بسته از نتایج ایکس ری من وارد اتاق شد من سعی کردم به بابا دلگرمی بدم.

"جای تعجبی نداره که نفس کشیدن براتون سخت شده، خانم لین."

اون گفت و برگه های تیره ی ایکس ری رو روی یه تخته گذاشت که چراغ داشت و برگه ها رو روشن میکرد. وقتی برگه ها روشن شدن من هنوزم نفهمیده بودم چه مشکلی دارم، اما دکتر الینگتون سریع معنیشونو توضیح داد.

"به این دلیل که قلبتون باید برای پمپ کردن خون سریع تر کار کنه توی ریه هاتون آب جمع شده."

صورتم از گیجی در هم پیچیده شد.

"و ما چجوری قراره از شرش خلاص شیم؟"

"ما فقط به تو یه سری دارو میدیم و تو باید برای یه مدت با ماسک اکسیژن نفس بکشی."

دکتر الینگتون قبل از اینکه شروع به توضیح دادن تشخیصای ترسناک دیگه ش راجب من بکنه جواب داد.

"متاسفانه، مایع بدون دلیل تو ریه ی مردم جمع نمیشه. من میدونم تو همیشه یه قلب بزرگ داشتی، اما میترسم که وضعیتت خیلی سریع بدتر بشه."

چی؟ من فکر میکردم حالم خوبه. من داروهامو میخوردم، هر کاری که دکترای قبلیم گفته بودنو انجام میدادم. چجوری حالم داشت بدتر میشد؟ من دیوانه وار از دکتر به پرستار، از پرستار به پدرم و دوباره به دکتر نگاه میکردم.

"من متاسفم اما شما باید ناتوانی قلبتونو قبول کنین، خانم لین. با گذشت زمان، قلبتون که همین الانش هم بزرگه شروع به بزرگتر شدن میکنه تا بتونه به اندازه ی نیاز بدنتون خون پمپ کنه. داروهایی که مصرف میکردین برای یه مدت کار کردن، اما دیگه جواب نمیدن."

"پس، این چه معنی ای برای اون داره؟"

پدر با ملایمت پرسید، صورتش ناموفقانه سعی داشت ترسشو بپوشونه. اون داشت سعی میکرد برای من قوی باشه، اما من میتونستم استرس درونشو ببینم.

دکتر الینگتون قبل از اینکه جواب بده آه کشید.

"اون شاید مجبور بشه داروهای دیگه ای مصرف کنه، عادتای روزانشو عوض کنه، مراقب باشه که چی میخوره. اگه چیزا به طور قابل ملاحظه ای بدتر بشه، به احتمال خیلی زیاد لازم داریم یه جراحی انجام بدیم تا زنده نگهش داریم."

باز هم اون کلمه: جراحی. ازش متنفر بودم.

"به احتمال زیاد ما یه دستگاه میذاریم که به قلبش برای پمپاژ خون به تمام بدنش کمک کنه، اون به طرز قابل ملاحظه ای میتونه موثر باشه"

"راه دیگه ای وجود داره؟"

بابا پرسید ولی برای من اهمیتی نداشت که به جواب گوش بدم.

دیگه به صحبتشون توجه نکردم، وضع معده ام خوب نبود و انگار یه وزنه سنگین روی قفسه سینه ام بود. من حتی تا وقتیکه قطره های اشک از گونه هام پایین نریختن متوجه نشدم دارم گریه میکنم.

داشتم میمردم؟ این پایان کارم بود؟ نمیخواستم بمیرم، تازه داشتم زندگی کردن رو یاد میگرفتم. بالاخره خوشحال بودم و چندتا دوست داشتم و بیرون میرفتم و یه دوست پسر داش...

دوست پسرم. (فهمیدیم دوست پسر داری بابا!!! یکی فاز نویسنده از تکرار این کلمه رو با رسم شکل توضح بده!!)

به لویی حمله دست داده بود. حالا باید چیکار میکردم؟ من باید خیلی مواظب کارایی که انجام میدادم میبودم. هرصبح باید یه مشت قرص میخوردم و مواظب میبودم که چندتا بطری آب میخورم تا ریه هامو پر نکنن و خفه نشم. من باید با یه ماشین سرد توی سینه ام، توی قلبم، راه میرفتم.

و تمام این کارا برای چی بود؟ برای اینکه یک سال بیشتر روی زمین زندگی کنم؟ ترجیح میدادم فرداش بمیرم جای اینکه پنجاه سال محافظه کارانه زندگی کنم.

قبل اینکه لویی رو ببینم فکر میکردم زندگی یعنی هرکاری لازم بود انجام بدم تا صبح روز بعد توی تخت خودم از خواب بیدار بشم نه تخت سرد و استریل بیمارستان.

الان میدونستم که زندگی یعنی کشف ناشناخته ها و رها بودن، عواقب کارهات رو بذاری برای فردا و دیوونه وار زندگی کنی و صبح روز بعد بیدار بشی تا همه این کارها رو دوباره انجام بدی.

وقتی دکتر الینگتون و پرستار از اتاق رفتن حس کردم دوتا دست قوی، محکم بغلم کرد و وقتی من صورتم رو توی شونه بابا قایم و هق هق کردم موهامو نوازش کرد. بابا گذاشت گریه کنم، برای آروم کردنم کلمه هایی رو توی گوشم زمزمه و کمرمو نوازش میکرد وقتی من کنجکاو بودم بدونم که چطور زندگیم تبدیل به شوخی مسخره سرنوشت شده بود.

من یه دختر مریض بودم که بالاخره فرصت زندگی کردن و داشتن دوست پسر رو پیدا کرده بود تا توسط جراحی و قرص ازش گرفته بشه.

همونطور که گریه میکردم در مورد این فکر میکردم که چطور آدمی که میخواستم همون لحظه بغلم کنه مایل ها دورتر از من توی یه دنیای جادویی که من هیچوقت بخشی از اون نمیشدم روی یه تخت خوابیده بود.

من به لویی نیاز داشتم. من به فرشته نگهبانم نیاز داشتم.

Sorcery | CompleteWhere stories live. Discover now