من حدس میزنم دیشب موقع شام بابا به لویی گفته بود که آزاده تا در آینده هروقت که خواست به کلبه بیاد. و وقتی میگم هر زمانی ، یعنی هر زمانی چون وقتی من داشتم پشت میز آشپزخونه صبحونه میخوردم و یه پیژامه کرکی هلو کیتی و یه تی شرت قدیمی از نیومکزیکو پوشیده بودم زنگ در به صدا دراومد.
من با چشمای گشاد به بابا زل زده بودم ، قاشق پر از سریالم هنوز توی دهنم بود قبل اینکه برای قایم شدن به طبقه بالا هجوم ببرم. بابا فقط خندید قبل اینکه در رو باز کنه ، و یقینا لویی اونجا بود.
"صبح بخیر لویی"
بابا یکم بلندتر از چیزی که باید اعلام کرد ، خیلی خوب میدونست من پشت نرده های بالای پله ها قایم شده بودم. نمیتونستم اجازه بدم لویی قبل اینکه لباس بپوشم منو ببینه ، من تقریبا مطمئن بودم که اون رو با ظاهر "فقط حدود ده دقیقه قبل از تخت بیرون اومدم" میترسوندم.
"صبح بخیر آقای لین . میرا هست؟"
لویی پرسید.
"اون بالای پله ها قایم شده چون نمیخواد با شلوار کرکی هلو کیتی و موهایی مثل موهای مدوسا/مدوزا (یه زن توی اساطیر یونان که موهاش مارهای زنده بودن . Medusa) تو رو بترسونه"
بابا گفت ، باعث شد من با ناامیدی مکررا سرمو محکم به نرده های چوبی بکوبم قبل اینکه بلند بشم و یکی از Bunny Slippers (از این دمپایی راحتی کرکیا که شبیه خرگوشه) هام رو بردارم و به طرف سر بابا پرت کنم. بدبختانه نشونه گیری من وحشتناکه و دمپایی به سختی آسیبی رسوند و از پشت بابا برگشت.
لویی وقتی دید دمپایی افتاد روی زمین خندید ، چشماش بالا رو نگاه کردن تا منو وقتی برای رفتن به اتاقم عجله کردم ببینن. هول شدم و در رو بستم ، وقتی صدای قدم هایی که به طرف اتاقم بالا میومدن رو شنیدم به در تکیه دادم. یه ضربه روی در شنیده شد و من فقط به اندازه یه شکاف اونو باز کردم تا لویی رو ببینم.
"میخوای بذاری بیام تو؟"
اون با یه پوزخند پرسید ، خندید وقتی من فورا گفتم نه.
"خوب میخوای امروز بیرون بری؟ من یه ایده در مورد جایی که میتونیم بریم دارم"
"کجا؟"
من پرسیدم ، لویی یه لبخند درخشان زد.
YOU ARE READING
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...